??????

ولف دیتریش اشنوره *

 

صلاحیتِ نویسنده

 

به گمانم تاکنون به مسأله بسیاربااهمیت صلاحیتٍ نویسنده درامورسیاسی بیش ازهمه در سخنرانی ها پاسخ داده ام . با جمله های بسیارساده نیزمی شود به این مسـآله پاسخ داد. صلاحیتٍ من درامرسیاست با دقایقی چند ازسرگذشت زندگی ام ارتباط دارد.حال باید کلید فهم آن رایافت. ازاینجا شروع می کنم:

 من دردهه بیست متولدشده ام.شش ساله بودم که نخستین بار، درکوه های آلپ اتریش سرودِ "صلیب شکسته ی کلاه خود پولادین" راشنیدم. دونفرکه پوشاک محلی برتن داشتند،با صدایی رعد آسا برفرازکوه این سرود را می خواندند وپژواک آن درسراسرکوهستان به گوش می رسید. یک سال بعد، با پنینکوس گرون بوم آشنا و دوست شدم، تاموقعی که او و خانواده اش را درگورستان به خاک سپردیم. هشت ساله بودم که دریک دبستان سوسیالیستی ثبت نام کردم. درآنجا پارلمان دانش آموزان داشتیم ودمکراسی فرا می گرفتیم. دریازده سالگی با مونکاچ- یک نوجوان کولی- دوست شدم. چهارماه بیشترازدوستی ما نگذشه بود که سربازان اس اس واگنی را که محل سکونت اوبود به کامیون بستند و باخود بردند. سیزده ساله بودم که آموزگاردبستان ما دراردوگاه نازی ها جان سپرد. درهمان سال،دربرلین، درجریان مبارزات انتخاباتی سی ویک نفرکشته شدند. دونفرازکشته شدگان رابه چشم خودم دیدم : برای زدودن خون آنها که برسنگفرش خیابان ریخته شده بود مامورین آتش نشانی یک ساعت وقت صرف کردند. دوماه یعد شعله های آتش رادرمیدان اپرا مشاهده کردم وکتابها – که مانیزچندتایی ازآنهارا درقفسه خانه مان داشتیم - به درون آن پرتاب می شدند. درسال1934 می بایست کشته شدگان ازانظارعموم پنهان بمانند. دراطراف سربازخانه ای درلیشترفلد مدام طنین تیراندازی جوخه های اعدام به گوش می رسید، اما هاینی ازماجرامطلع بود ودرنشریه ُمشعل سرخ ً اسامی همه اعدام شدگان دقیقا نوشته شده بود. درپانزده سالگی ازمیان یک دوجین چکمه براق، شش کمرخمیده مشاهده کردم که مسواکهای دندان دردست داشتند، دستهایی که ازسرما آبی رنگ شده بودند. اینها همشهروندان یهودی ما بودند که دربرابرمعبدشان خیابان رارفت وروب می کردند. سه سال بعد، در ویرانه ی کنیسه، بقایای مخزن سوخته ای را که درآن تورات نگهداری می شد یافتیم؛  وشبانگاه کفن های پنهان نگه داشته شده خانواده گرون بوم را به گورستان بردیم . خاخام گفت: اینان تنها نیستند . یک سال بعد، که نوزده ساله شده بودم، میدانهای جنگ را درلهستان ازاجساد کشته شدگان پاکسازی کردیم. دستکش های لاستیکی ما ازآهکی که می افشاندیم سفید شده بودند. بیست ساله شده بودم که آموختیم چگونه سرنیزه را درکیسه گونی پرازشن که آویخته بود فروبریم. گرداگرد کیسه گونی، طنابی پیچیده شده بود که جای کمربند را مشخص می کرد. چندعلامت دربالا و پایین طناب، آماجهای موثربرای فروبردن سرنیزه را نشان می داد . دربیست ویک سالگی نوجوانی را دریک دهکده ی  اکرایین مشاهده کردم که به ناوئدان آویخته شده بود.روی صفحه مقوایی که برگردنش آویزان بود به خط خوانا وجلی نوشته شده بود: پارتیزان. بیست ودوساله بودم که ازدرون زندانی در لمبرگ سرتاسرشبانگاه آوازدلنشینی شنیدم : یک سربازآلمانی که نزد یک زن روسی پنهان شده بود تا لحظاتی که تیربارانش کردند بازهم آوازمی خواند. سال1943 درفصل زمستان درجنوب خاوری خارکف تصورکردم دارم دیوانه می شوم. سربازانِ شوروی باشعله افکن حمله ورشدند. هاینی به فکرفراروپیوستن به آنها افتاد. اودرمیان آتش مسلسل ازپادرآمد. بهارسال بعد، درکروهان مجرمین به جمع آوری مین ها گماشته شدم. مادستگاه مین یابی نداشتیم .مرغ ها وسگ هاراجمع آوری کردیم وآنهارابه پیش راندیم.

ودرمارسِ 1945 ، درشرقِ کوسترین سحرگاهی مه آلود، هنگامی که باپوشاکِ غیرنظامی که دزدیده بودم با احتیاط ازدهکده ای به دهکده دیگرره می سپردم، نخستین باردریافتم صلح چه می تواندباشد. به نظرم همین کافی است که به سیاست اندیشید. درهرحال ازاین دقایق که برشمردم می شود نوعی صلاحیت برای نویسنده نتیجه کرفت.

 

Wolfditrich Schnurre *   نوبسنده، شاعرومنتقد آلمانی .برگرفته ازمجله ادبی: Tintenfisch 1/ 1969-Berlin

          ترجمه ی محمد ربوبی