نوشتار |
گفت و
گوی بورخس و
ساباتو.
داستان
کوتاه و رمان در
دسامبر ۱۹۷۴ ،
یک سال پس از مرگ
دیکتاتور
آرژانتین (
پرون )
بارونس، ادیب
و استاد دانشگاه
بوئنس آیرس
موقعیتی
فراهم آورد که دو نویسندهی
بزرگ آمریکای
لاتین ( بورخس
و ساباتو) به
گفت و گو
نشینند و در
بارهی ادبیات
سخن گویند. دو
نویسندهی
ارژانتینی که شهرت
عمومی دارند ،
با دوشیوه
نوشتن ، دو
طرز تفکر و دو
درک متضاد از
سیاست . بورخس،
هفتاد و پنج
ساله، نه تنها
برادبیات
آمریکای
لاتین تاثیر
نهاد، بلکه
آثارش
جزیی از
ادبیات جهانی
شده است . اما
اظهار نظرش
درباره رژیم
نظامیان راست
گرا در ارژانتین،
انتقاد
روشنفکران
سراسر جهان را
برانگیخت و
آکادمی
سلطنتی سوئد از
اهدای جایزهی
ادبیات
نوبل به
او خود داری
کرد. ساباتو،
استاد علوم
طبیعی،
نویسندهای
است مورد
احترام عموم که
با کلیه اقشار
جامعه نشست وبرخاست
می کرد. او مخالف
سرسخت
دیکتاتوری
بود و همواره
طپانچه ای دم
دست داشت که
مبادا یک نفر
جانی به
دستور
نظامیان راستگرا
او را سربه
نیست کند. پس
از برکناری
نظامیان راست
گرا ، رئیس
جمهور منتخب
آرژانتین از ساباتو
که مورد
اعتماد همگان
بود درخواست
کرد ریاست
کمیسیونی را
برعهده گیرد
که
وضعیت شگنجه
ها، کشتارها،
آدم ربایی ها و سر به
نیست کردن مخالفین
رژیم
دیکتاتوری را
تحقیق و منتشر
کند. چندی بعد ،
گزارش این
کمیسیون به
سرپرستی او در
پنجاه هزار صفحه
منتشر شد.
ساباتو این
گزارش را که
جامعه ارژانتین
، از جمله
بورخس را تکان
داد مهمترین
آثارش نامید. متن گفت و
گوی این دو
نویسنده در مورد
ادبیات را در
زیر می
خوانید.{
مترجم این گفت
و گو}
*** ساباتو: بورخس
، اکنون چه
چیزی می
نویسید؟ بورخس : اکنون
مجموعهی
داستانهای
کوتاه « کتاب
شن » و
اشعار « گل سرخ
ژرف » را به
پایان بردهام
. پس از
نوشتن این ده
داستان کوتاه کاملا
خسته و کوفته
شدهام. ...
مایلم چیز
دیگری بنویسم
، موقعی که
فراغت کافی
داشته باشم.
اما چنین
فراغتی
نیافتهام. ... ساباتو،
امروز موضوعی
به خاطرم
رسید. ما میتوانیم
در مورد این
که شما چه طور
رمان مینویسید
و من چه
طور داستان مینویسم صحبت
کنیم. بهتراست
شما شروع کنید.
ساباتو: فکر
خوبی است . اما من
اهل تعارف
نیستم. پس شما
شروع کنید تا
من جرات کنم.
به نظرم این
موضوع برای
جوانان درس
جالبی خواهد
بود. مایل
هستید شروع
کنید؟ مکر
توصیف داستان آسانتر
از رمان نیست؟
( هردو میخندند).
پس از شما
خواهش میکنم دراین
مورد سخن
بگویید. چون
جامعهی ادبی بازهم
در مورد این
که آیا
نوشتن داستان دشوارتر
است یا
نوشتن رمان بحث میکند
. من اذعان میکنم
که این
موضوع مطلقا
جای بحث
دارد. بورخس : آری،
درست است . به
بینیم میتوانیم
آن را توضیح
دهیم ....
من فقط می
توانم به
تجربیات خودم
رجوع کنم که حتما نباید با تجربیات
دیگران یکسان باشد. فرض کنیم، من
در خیابانی
گردش میکنم و یا از موزهای
دیدن
میکنم ( موزه
هایی که در
این جا متعددند
) و ناگهان
متوجه چیزی میشوم
که مرا تحت
تاثیر قرار میدهد.
آنگاه، ذهنم
واکنشی نشان
نمیدهد. اگر
آن چیز اثر زیبایی
باشد، تجربه
ام به من می
کوید آن چیز روایی
است یا
شاعرانه و یا
هر دو. سپس آن
چه را که بر من میگذرد
می
توانم با این گفتهی ژوزف
کنراد توضیح
دهم: او
به دریانوردی
تشبیه
می کند که از دور
لکهای در
دریا میبیند
و این لکه قارهی
آفریقاست.
معنای این
کفتهی او این
است : این لکه ،
قارهای است
با جنگلهای
بکر، رودخانهها
، انسانها و
اسطورهها و
حیوانات وحشی
. با این وجود ،
آنچه او میبیند
فوق
العاده ناچیز است.
همین امر بر
من میگذرد . من
شکلی از دور و
به طور سطحی
میبینم
که میتواند
جزیرهای
باشد. انتهای
ساحل را می
بینم. آن سوی
ساحل و ساحل
رو به رویم را
میبینم . اما
نمیدانم
دراین میان چه
چیزهایی وجود
دارند. به طور
شماتیک آغاز و
پایان داستان را درمی
یابم ، اما هرچه بیشتر
می نگرم
بازهم نمی توانم بفهمم این
جزیره
در کجا ست و
به چه عصری
تعلق دارد. این
موضوع هنگامی بر من
آشکار میشود که در
موردش فکر کنم
و یا در بارهی
آن بنویسم . در این
میان خطایی
که از من سرمیزند
ناشی
از مبهم بودن
این منطقه است
که هنوز کشف
نشده است . من با نظر آلن پو موافق
نیستم که میگوید:
ارزش یک
داستان در
آخرین جملهی
آن است. چون
این نظر میخواهد
ما را متقاعد
کند که
موضوع همهی داستانها
جنایی
است . ساباتو: به نظرم
، تعریف آلن پو در
مورد داستانهای
پلیسی است نه داستانهای
واقعی . بورخس
: کاملا چنین
است . دراین جا موضوعی مطرح
میشود: باید دید آیا بهتراست
در داستان،
اول
شخص و یا سوم شخص
را به کاربرد؟ یکی از
امتیازات به
کاربردن اول
شخص این است
که داستان را
شخصی گفته که
دقیقا خود
نویسنده نیست
و بنا براین،
نویسنده صد
درصد مسئول سبک
داستان نیست.
چون سبک، شاخص
خصوصیت
نویسندهی
داستان است.
برعکس، اگر
نویسندهی داستان،
سوم
شخص را به
کاربرد، خودش
نویسندهی داستان
است و کاملا
مسئول سبک آن .
خلاصهی کلام،
چند روزی طول
میکشد تا در بارهی
همهی اینها تصمیم
گرفت. سپس این موضوع مطرح میشود که واقعه در بوئنس
آئرس
یا در
جای دیگری رخ
داده است ( آه،
فاصلهی مکانی
! ). به نظرم فاصله باید متناسب
باشد. من حد
وسط را یافته
ام . من در تمام
داستانهایم
بخشی از شهر پالرمو
در اواخر قرن
اخیر را
برگزیده ام .
علت اش این
است: مدت
مدیدی سپری شده
و کسی نمی
تواند به
طور دقیق تصور
کند این مکانها
چگونه بوده
اند و مردم در
آنجا چگونه
سخن میگفتند.
اما اگر
نویسندهای موضوع
روز را
برگزیند ،
خواننده را ،
بی آنکه خودش
بخواهد ، به
نوعی مفتش مبدل
میکند. چندی پیش، جوانی
نزد من آمد که
رمانی درباره
کافهای واقع
در میدان
سوکوریو نوشته
بود. میدانی
که چند سال
پیش من به آنجا
سر میزدم. به
او گفتم این
میدان به نظرم
مانند هر
موضوع دیگری
خودش دنیایی
است . به او
توصیه کردم اسم
این کافه را
نبرد، چون
خوانندگان
رمان کوشش
خواهند کرد مو را از
ماست بکشند و
تحقیق کنند که
آیا فلان
دیوار همان رنگ
را دارد و
مردم درآنجا چنین
و چنان سخن میگویند.
به او توصیه
کردم
باید بنویسد کافهای
در بوئنس
آیرس ... و اگر
نمیخواهد
اسمی از بوئنس
آیرس ببرد، از آنهم
صرفنظر کند. او
پاسخ داد سالیانی
است که تمام
جزییات میدان
سوکوریو را
به خوبی میشناسد
. گفتم، اگر هم تو در
توصیف میدان
اشتباه نکنی،
بازهم
خواننده آنجا
را جستجو
خواهد کرد و
همین امر
مزاحم متن میشود.
ازاینروست که
من
داستانهایم
را به عصر
معینی در پالرمو منتقل میکنم.
ساباتو : البته
به استثنای
داستانی که در بابل
به وقوع
می پیوندد. بورخس : البته
چنین است .
ورود به آنجا بازهم کمتر
محتمل است. پس
از رسیدن به
اینجا، تلاش
میکنم جزییات
را پیش خودم مجسم
کنم . ساباتو
، من معتقدم کسی که کتاب قطوری
مینویسد ( و
شما این را
بهتر از من میدایند
) گرایش دارد
اشخاص را جا به
جا کند و یا
خودش را به
جای قهرمان
رمان بگذارد.
مثلا، اخیرا
رمانی خواندم
، رمانی که
اهمیت چندانی نداشت:
« بلبیت »
نوشتهی سینگلرلویس.
مؤلف،
درپایان این
رمان ، جای
شخصیت رمان را
گرفته است.
اگر چنین نمیکرد وقایع
را از فاصلهی
دور میدیده
است . ساباتو: آیا در مورد دون کیشوت
نیز چنین است . بورخس: شامل دون کیشوت
نیز میشود. سروانتس
تا آخر کتاب
پشت کیشوت
قراردارد. آدم
با کیشوت
دلبستگی دارد.
در مورد گراف
یا کشیش و یا
سلمانی طور
دیگریاست .
حتی در مورد سانخو.
ادامه میدهم ...
موقعی که
موضوع داستان را
مجسم کرده ام،
آن چه باقی میماند
این
است که دریابم
بین آغاز و
پایان داستان
چه میگذرد.
گاهی دوـ سه
صفحه مینویسم
و به بیراهه
میروم . چون
ناگهان متوجه
می شوم نباید
این جور رخ
دهد. آنگاه
این صفحات را
دور می
اندازم.
بالاخره کسی
که مینویسد
باید
در این لحظات به
خواننده و متن
روان داستان
بیاندیشد.
نویسنده
نباید خواننده
را با موقعیتهایی
که اهمیت
ندارند رو به
رو کند و باید
در سراسر
داستان نهایت
دقت و کوشش
خود را به
کاربرد. همانطور که
همه می دانند،
واضح است که
من به خاطر
نابینایی جزییات را
نمیبینم . از
اینرو،
جزییات را از
دیگران میپرسیم.
مثلا از
مادرم میپرسم
: بگو، در یک حیاط
منزل اجازهای
چه گلهایی
ممکن است رشد
کنند؟ پیش از
شروع به نوشتن
داستان ، دو ـ
سه شخصیت را
برای مادرم
توصیف میکنم،
انگار نشسته
ام و مشغول نوشتن
داستان هستم .
البته همه اینها فقط مربوط
به
داستان است . و
چیز غریبی در
داستان نهفته
است. چون کسی
که داستان مینویسد
، در ابتدای
کار پر طمطراق
مینویسد و با
خود پسندی .
شاید بعدها این امر
بغرنج نهانی
بر او آشکار شود.
در این میان ،
نثر روایی پیوسته با کذشته
سر و
کار دارد . شعر،
نوشتالژی
میطلبد، ظرفِ
زمانی
میطلبد،
الهام میطلبد
. تفاوت دیگر
داستان با شعر،
آخر داستان
است که همیشه
غافگیر کننده
و غیر منتظره
است. ساباتو
: آیا شما آخر
داستان را
هرگز تغییر نمیدهید؟
آیا میتوانید
از همان غافلگیری
که شما در آغاز
تصور کرده اید
صرفنطر
کنید؟ بورخس: کاملا
چنین است . به
استثنای
داستانهای
پلیسی که
غافلگیری
مکمل پایان
داستان است . می
دانیم که در
سرودن سونت [
شعرهایی که
درچهارده بیت
سروده می شوند
] آخرین بیت باید
فوق العاده
اهمیت داشته
باشد.
بنابراین، نویسنده
داستان در پی پایان
با اهمیتی است
. سا باتو،
آنچه می بایست
بگویم گفتم
. حال نوبت
شماست . ساباتو: به
نطرم در
وحلهی نخست تفاوت
قایل شدن بین
داستان کوتاه
و رمان امریاست
دلبخواه . با
این وجود ،
اگر به تیپهای
اولیه رجوع
کنیم، تفاوتها
را میبینم . بی
تردید « جنگ
و صلح » رمان
است و« با
تلبی» داستان
کوتاه. آنچه به روند
نوشتن مربوط میشود، من
هم مانند بورخس
فکر میکنم.
لکهای که کنراد
از آن سخن
گفته در اغلب
موارد
استعارهی
خوبی است.
البته من قارهای
کشف میکنم که نامحدود
است بورخس: حق با شماست
. کشف کردن واژهی
بهتری از
اختراع کردن
است . ساباتو: موقعی
که هنری
بریکسون دربارهی
اثرادبی سخن
میکوید، سخن
بجایی میگوید
. او مدعی است
که نویسنده، با
الهامی مبهم اما کلی (
گلوبال ) شروع
میکند و به
تدریج به کمک تجزیه و تحلیل
و نزدیک شدن به آن، کاملتر
میشود، تا
این که سرانجام
به شکل
نهایی آن چه
ابتدا به او
الهام شده و
بی نهایت غنیتر
است نایل می شود..... همانطور
که میدانید، من رمان
قطوری نوشته
ام: « در باره
قهرمانها و
مقبرهها». درابتدا،
نمی دانستم که
چه چیزهایی پیش
خواهد آمد.
اما از همان
ابتدا می
دانستم که زنای
با محارم پیش
خواهد آمد . اگر
چه به
طور دقیق نمی
دانستم چه گونه به
تمام ماجرا پی
خواهم برد .
آیا این زنا بین
برادرها، یا بین
دختر و پدر به
وقوع می
پیوندد؟ آیا
دو برادر
مرتکب زنا میشوند
و سپس برادر
جای پدر را میکیرد؟
این موضوع مرا
باز هم به
خود مشغول
کرد. موضوع
دیگری نیز
برای من قطعی
بود. این
موضوع که دختر یا
خواهر، برادر
یا پدرش را
خواهد کشت و شاه
نشین خانه را
آتش خواهد زد. چون این شاه
نشین خانه، ازهمان ابتدا
مرا مجذوب
کرده بود.
باید به این تصور
اجباری که ابتدا
و انتهای اثر را
پدید می آورد احترام
گذاشت. دست کم ،
خصوصیت
اجباری آن تصور
را رؤیای ژرف واقعیتی
می نامیم که هنوز نمی شود همهی جزئیاتش
را پیش
بینی کرد . همانطور
که می بینید کار من
جور دیگری است
. همه چیز پایان
داستان پیش بینی
و مقرر شده
است . من
معتقدم این امر
شبیه رویای
زندگی است .
چون ما در
زندگی نیز
معطوف به
اهداف معینی
هستیم که جبری
است . در مورد
امور مادی درست
عکس آن است . امور
مادی، واکنش در
برابر علت است
. گلولهی
بیلارد ، همان
راهی را طی میکند
که بازی
کننده
آن را پیش بینی
کرده است :
زمان حال ، اینده
را تعیین میکند.
بورخس: آری،
یک مکانیسم . سا
باتو:
درساعت، آن
چه معین
و مقرر شده پیشروی
است . در انسان
برعکس است .
زمان به عقب
بازمیکردد.
تقدیر، موقعیت
انسان است که
کوک شده است .
با این که هیچ
علتی آن را
کوک نکرده است
. اما در مورد
چگونگی
پیدایش رمان، باید
بگویم شخصیت در رمان قاطع
ترین اهمیت را
دارد. در جزیرهای
که ما در همان
لحظهی نخست از دور
به طور مبهم
میبینیم ، آدم
هایی سکونت
دارند و جالب
ترین نکته آدم
هایی هستند که
با آنها رو به
رو خواهیم شد. این
آدمها، همین
که به آنها
نزدیک شویم، تکههای
جدا شده از
خود مؤلف
هستند. گویی
مؤلف در مخیله
اش درانتظار
دیدار آنهاست.
موقعی که داستایفسکی وارد
جزیره میشود،
یا دوـ
سه شخص دیگر
شبیه خودش رو به رو
می شود: او نه تنها با
راسکولینکو ،
بلکه با روسپیها،
با ژنرالها . و
با جیب برها نیز رو
به رو می شود. با توجه به
این که هر
رمان حدیث نفس
است ـ آن چیزی
که نباید به
معنای سطحی و پیش
پا افتادهاش فهمید
ـ شخصیتهای یک
رمان همانند شخصیتها
در توهم و
خیال، حدیث
نفس نویسنده
است ـ اگرچه
خصوصیت
هیولایی دارند
و بی نام و
نشان اند. این
شخصیتها بازتاب توهمات نویسنده
است . سرواتنس
فقط دون کیشوت
نیست، بلکه او، سانخو ،
ترزا پانزا و دولسینا
و ماری تورز و گراف نیز هست. بورخس: من
معتقدم این
کتاب،
دفاعیات آدم
های شریف از دون
کیشوت است .
تردیدی نیست که
خواننده ، پس
از خواندن
کتاب
به دون
کیشوت علاقمند
میشود، نه به
دیگر شخصیتها.
ساباتو: من با
نظر شما
موافقم .
منظور شما این
است که
ما در شخصیت
سروانتس
جنبهی دون کیشوتی
او را دوست
داریم . این
امر واضح است .
اما در
همهی شخصیت
ها چیزی از
خود مؤلف
نهفته است . بورخس : البته . بارونس ( ناظر
کفت و گو ): ساباتو،
شما در رمان
اخیرتان با نام و نام
خانوادگی به
عنوان یک
شخصیت وارد رمان میشوید.... ساباتو: من سعی
کرده ام ، ته
تنها یک رمان روان
شناختی
بنویسم ، بلکه
تجربهی
متافیریکی هم
هست . همهی ما رمانهای
تجربی را می
شناسیم
با قهرمانهای
تخیلی، که کم و بیش
نماینده یا سخنگوی
مؤلف رمان
هستند . این
امر در
رمان هوکسلی
و در
رمان ژید ( سکه
سازان بدلی)
دیده میشود. من
می خواستم پیشتر بروم
و خودِ مؤلف
را نیز در
رمان بگنجانم.
اما نه
به عنوان ناظر
یا توصیف
کننده، بلکه
او میبایست
خودش نیز شخصیتی
در رمان باشد.
می بایست این
شخص همان
خصوصیت هستی شناختی
دیگر شخصیت ها
را داشته باشد
. با این روش کوشیدم نوعی رمان بنویسم
که مؤلف از
درون ماجرا ،
نه از
بیرون، ناظر
چگونگی پیدایش
روند توصیف
رمان است . نمی
دانم در این
کار موفق شده
ام یا
نه ، در هرحال قصد من
همین بود. بورخس: در کیشوت
نیز سخن بر سر سروانتس
است ، چنین
نیست ؟ ساباتو:
البته، این
رمان شاید
نخستین رمان
باز است که
نوشته شده است،
اگر از انجیل
بگذریم ( می خندد)
که در آن دریاره
خدا سخن گفته
شده است . اما من می
خواهم به پرسش
بارونس بازگردم.
من کوشیدم به نوعی خواننده
را تحریک کنم،
خصوصا موقعی
که در این
رمان با شخص
اول سخن میگویم
. چون من می
خواستم چشم
خواننده
سرسری را که
نقش مرا دراین
رمان به عنوان
حدیث نفس درک
و فهم می کند بگشایم .
اما در
واقع ، ورد من
به عنوان اول
شخص و توصیف چنین
« رویداد »
در رمان، اشارهای
است هشیاردهنده
یا
نتیجه گیری .
اما اینک می بینم که بیشتر
خوانندگان آن
را درک نکرده
اند. من دراین جا می
خواستم درمورد مسئلهی
ناتورالیسم موضع بگیرم
. رویدادهای ناتورالیستی را با رویدادهای
تخیلی کاملا
مخلوط
کردم ، چون
این تنها راهی
است که
میتوان رویدادهای
تخیلی را به
خواننده قبولاند.
این «
رویدادها » ، اگرچه
توهم و تخیل
اند ، لازم
بود وارد
رمان شوند تا این و
آن خواننده، ماجرای حدیث
نفس را
باور کند. خطری
بود که
من با آگاهی کامل به
آن تن دادم
. چون به نطرم نویسنده
موظف
است آن چه را اصالت
دارد و بدان معتقد
است بازگوید. نویسنده
نباید،
علیرغم
مخاطرات
افکارعمومی، از
گفتن آن خودداری
کند. توصیف جزییات
« طبیعی» که در رمان
به کار گرفته
شده، اعتماد و
ایقان به توهم و تخیل
را افزایش می
دهد، بیش از
همه به خل ترین قسمت
های رمان . بورخس: دقیقا
چنین است . با
این که آدم می
داند این واقعیت
دروغ است . Colreidge دراین
باره گفته است:
شرط مقدماتی
نوشتن رمان «willing
suspension of disbelief » است .
یعنی تعلیق ارادی ناباوری
. ساباتو:
آری. ازاین روی،
صحنهای را
توصیف کرده ام
که در لابیلا
ـ کافه ای در
محلهی رکولتا
ـ بین سه شخصیت
مهم به
وقوع می
پیوندد : دکتر
اشنیتسلر،
یک دانشجوی
آمریکایی و خودم ،
نوعی مثلث، به
منظور ایجاد وضعیتی
شبیه تاتر که
از سنتهای تاتورالیستی
رویگردان
است . لازم بود از
توصیف همهی
آدمهای دیگر
در کافه ، از
توصیف صندلیها
، فنجانها،
لیوانها و
پیشخدمتها صرفنظر کنم
. البته توصیف
اینها به هیچوجه لزومی
هم نداشت.
همهی اینها دروغ
است، نوعی
تحریف واقعیت است.
این صحنه میبایست
نشان دهد
که
ناتورالیسم تا چه حد دروغ
تواند بود.
چون تنها
چیزی که واقعیت
دارد همین سه
شخص است . سایر
چیزها فرعی
است، اهمیتی
ندارند و به
نحوی خلاف
واقع است. از
کلیهی اشکال توصیف رمان،
شکل ناتورالیستی
دروغترین
آن هاست. چون واقعیت
بینهایت است
و ناتورالیسم
نمیتواند
آن را کاملا درک کند. بورخس: رابرت
لوییس
استونسون گفته
است ، والتر
اسکات مسئول
آن است. ناتورالیسم،
او را واداشت
یک
رمان قرون
وسطایی بنویسد
. نتیجهی
منطقیاش این شد که او در
رمان، دژی را
توصیف میکند،
با پلها
، برج وباروها
و غیره و غیره ...
بعد ها ،
مؤلفین معاصر چنین
جزییاتی
را که دیگر بیمعنا
شده بودند، به کار بردند.
ساباتو: به
عنوان مثال ، در
موبی ـ دیک، جزییات
ناتورالیستی
در مورد صید
نهنگ یا دریانوردی
توصیف شده، اما
این رمان، رمان
متافیزیکی
است. در آثار کافکا
نیز توصیفات
ناتورالیستی وجود
دارند که سبب
ایقان واعتقاد
خواننده به توصیفات
متافیزیکی میشود. بارونس: هم
چنین گفت و
گوی دو عاشق و
معشوق را نمی
شود در
صحنهی
ناتورالیستی
توصیف کرد .
توصیف آن در
متن مضحک است .
چنین نیست ؟ بورخس: این
گفت و گو، در رومئو
و ژولیا به نحو
برجستهای
وجود دارد که
استعارهی دنیای
احساسات آن هاست.
ساباتو:
ازاینرو یاوه
گویی به نظر
نمیرسد. گفت و گوهای
یاوه ، گفت وکوی
عادی را مبتذل
کرده است و صرفا برای
قهرمان های داستان
ها تکان
دهنده اند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برگرفته
از مجلهی Zeitschrift für Literatur,Nr.72,März 2009 ،Schreibheft,
ترجمهی محمد
ربوبی |