نوشتار |
میلان
کوندرا رمان
نویس چیست ؟ شرمساری
تکرارمکررات پس
ازفروپاشی
رژیم
کمونیستی
درسال
1989،درنخستین
اقامتم
درپراگ ،
دوستی که سال
ها در آنجا
بسربرده بود
به من گفت :
آنچه اینک به
آن نیازمندیم
نویسندهای
است مانند بالزاک؛
چون آنچه تو
دراینجا می
بینی بازسازی
جامعۀ سرمایه
داری است، با
تمامی خشونت
ها وبلاهت که
به همراه می
آورد؛ با
تمامی ابتذال
دغلکاران
وتازه به
دوران رسیدهها.
اما آنچه در این
روز وروزگار تازگی
و اصالت دارد
این است که
جامعۀ کنونی
جامعۀ پیشین
را کاملا به
خاطردارد واین
دو تجربه به
شدت به هم
برخورد میکنند.
تاریخ، مانند
دوران بالزاک،
سردرگمی
غیرقابل
تصوری را به
معرض تماشا
قرار میدهد.این دوست،
سرگذشت آدمی
را برایم تعریف
کرد که در
رژیم سابق
صاحبِ مقام
حزبی بود و بیست
وپنج سال پیش
دخترش را به
همسری
پسرخانوادۀ
ثروتمند بورژوایی
که از او سلب
مالکیت شده
بود داد و به
عنوان هدیۀ
عروسی برای
دامادش مقام
حزبی دست وپا کرد.
حال، این عضو سابق
حزب در تنهایی
بسرمی بَرَد.
خانوادۀ
دامادش
املاکی را که
رژیم سابق
دولتی کرده
بود بازپس
کرفته ودخترش
خجالت میکشد در روز
روشن به دیدار
پدرکمونیستاش
برود. دوستم
خندید و گفت:
متوجه میشوی؟این
داستان کاملا
شبیۀ داستان باباگوریو
است. در
دوران انقلاب
فرانسه این
آدم متنفذ
تقلا کرد دو دخترش
با« دشمن
طبقاتی» ازدواج
کنند. چندی
بعد که نظام
سلطنتی
دوباره
برقرارشد این
دو دختر نمیخواستند
پدرشان را
ببینند وپدر
بیچاره جرات نمی
کرد
درانظارعمومی
به دیدن
دخترانش برود.
ما مدتی
خندیدیم .حال
از خود می
پرسم چرا و به
چیز خندیدیم؟
آیا آن آدم
کهنه کار حزبی
واقعا خنده
آوربود؟ آیا
او آدم مضحکی
بود، چون
تکرار سرگذشتی
است که یک بار به
وقوع پیوسته
است؟ اما او به
هیچ وجه
تکرارنکرده
بود. تاریخ
تکرارمی شود. کسی
که کارش
تکرارمکررت
باشد باید شرم،
هوش وسلیقه
نداشته باشد.
ما به
بد سلیقگی
تاریخ
خندیدیم .
بازگردیم به
درخواست
دوستم. آیا
وضعیت چِک
چنان است که
به بالزاک
نیارمنداست؟
شاید؟ شاید
برای چک ها
خواندن رمانی
دربارۀ برقراری
مجدد نظام
سرمایه داری
درکشورشان
سودمند باشد: رمانی
قطور با اشخاص
متعدد به سبک
رمان های
بالزاک. اما
امروز کسی که
شایستۀ عنوان
رمان نویس
باشد چنین کاری
نمی کند. نوشتن
دوبارۀ «کمدی
انسانی» خنده
آوراست. تاریخ
(تاریخ بشریت )
به واقع می
تواند بد
سلیقه وتکرار مکررات
باشد ،اما
تاریخ هنر
تکرار مکررات را تحمل
نمی کند. آنچه
روزگاری
ازاروپا
برجای خواهد
ماند تاریخاش
نیست که تکرار
مکررات است
وفی نفسه بی
ارزش . تنها
چیزی که شانس
باقی ماندن
دارد
تاریخ
هنرهای اروپاست
. موقعیت
ها سه
رُمان کافکا،
سه صورتِ
موقعیت یکسان
اند. انسان با
انسان درگیر نمی
شود، بلکه
انسان با
دنیایی درگیر می شود
که به شکل
دستگاۀ اداری
گسترده وعریض
و طویلی مسخ
شده است .
درنخستین
رمان، آمریکا
(1912) انسان، کارل
روسمان
است و دنیا
آمریکاست . در
دومین رمان، محاکمه
( 1917 ) انسان،
یوزف K است و دنیا
دادگاه عریض
وطویلی است که
اورا محاکمه می کند.
درسومین
رمان، قصر (1922)
انسان، K است
و دنیا دهکده
ای است که قصر
برآن تسلط دارد
. این امر
که کافکا
از روان شناسی
روگردان شد تا
به پژوهش
موقعیت
متمرکزشود،
به هیچ روی به
این معنی نیست
که شخصیت هایش
از نظر روان
شناسی متقاعد
کننده
نیستند؛ بلکه
مجموعۀ مسایل
روان شناسی
شخصیت هایش در
سایه قرار گرفته
اند: این
امرکه آیا K
دوران کودکی
خوش یا ناخوشی
داشته است،
آیا او مادرش
را دوست داشته
یا دریتیم خانه
پرورش یافته
است، این امر
که او درجوانی
عاشق شدهاست
یا نه، همۀ
اینها بر سرنوشت
او و بر رفتار و
کردارش بیتاثیرند.
کافکا با نگرش
به وقایع بهنحوی
دیگر، یعنی
تفحص درمورد
زندگی انسان
بهنحوی دیگر و
طرز تلقی
دیگری از هویتِ
فرد، نه تنها با
ادبیاتِ
پیشین بلکه با
بزرگان هم
عصرش ( پروست
وجویس ) تفاوت
دارد. هرمان
بروخ، درنامه ای
در بارۀ
توصیفِ
شعرّیتِ «
خوابگرد» مینویسد:«
رمان هستیشناختی
به جای رمان روان
شناختی ». این اثر بین
سال های 1929 و1932
نوشته شده است
وشامل سه رمان
است، یعنی یک
تریلوژی است:« 1888
پازنوـ
رمانتیک»، « 1903،
اِش ـ آنارشی »
،« 1918 هوگنوـ
واقع گرایی ».
تاریخها نیز
درعنوان هر
رمان ذکرشده
اند. وقایع هر رمان،
15 سال پس از دیگری
رخ داده اند ،
درمحیط ها وبا
شخصیت های
متفاوت. اما
آنچه این سه
رمان را ( که به
تنهایی وجدا
ازهم هرگز چاپ
نشده و نخواهند
شد) یک اثر کامل
ساخته، موقعیتِ
روند تاریخی
یکسانی است
فراسوی
موقعیتِ
اشخاص که بروخ
آن را « زوال
ارزش ها»
نامیده است
وهر سه قهرمان
این رمان ها
با آن موقعیت
کنار می آیند. ابتدا،
پازنواست که
به ارزشهایی
که در برابر دیدگانش
روبه انحطاط
اند وفادار میماند.
بعد، اش است
که سخت پایبند
ارزشهاست،
اما نمی تواند
این ارزشها
راباز شناسد
وسرانجام، هوگنو
است که با
دنیای تهی از ارزش
ها به بهترین
وجهی کنارمی
آید. این
نگرش که چندان
جلب توجه نمی
کند، چرخش
اساسی
(رادیکال)
زیبایی شناسیاست:
برای اینکه
شخصیت رمان
«سرزنده»،«قوی»
و« هنرمندانه»
توصیف شود،
لازم نیست که
نویسنده همه
جوراطلاعات
را دربارۀ
شخصیتِ رمان
به خواننده
بدهد؛ لارم
نیست نویسنده
این احساس را
برانگیزد که
گویا شخصیت
توصیف شده
آدمی است
واقعی، مانند
من وتو. برای
این که شخصیت
قوی و فراموش
نشدنی توصیف
شود، کافی است
که رمان نویس
فضای موقعیتی
را که برای
شخصیت ایجاد
کرده است
کاملا پُرکند.
درایجاد چنین
فضای نوینِ
زیبایی
شناسی، رمان
نویس حتی خوشش
می آید گهگاه
به خاطر آورد
که هرآنچه
توصیف می کند
واقعی نیستند
وهمۀ آنها
ساختگی است
واز خودش
درآورده؛
همانطورکه فلینی
درپایان «کشتی
رویا ها»
کولیسِ صحنهها
و کلیۀ
مکانیسمهای
تآتر توهماتش
را آشکار می سازد آنچه
ازعهدۀ رمان
برمی آید ماجرای« مردِ
بدون ویژگی »
در شهر وین به
وقوع می
پیوندد. تا
آنجا که من به
خاطرمی آورم،
دراین رمان فقط دو
یا سه بار از این
شهر نام برده
شده است؛ مانند
فیلدینگ درتوصیف
شهر لندن. پس
از بیان این
مطلب تصور می کنم
خلافِ نیّتِ موزیل
چیزی گفته ام. کدام
نیت؟ آیا او
میخواهد چیزی
را پنهان کند؟
نه. نیتِ او
زیبایی شناسانه
است: فقط به نکات
اساسی متمرکز شد.
لزومی ندارد که
توجۀ خواننده
را به جزییات
جغرافیایی
شهر مشغول
کرد. معنای
مدرنیسم تلاش
هرهنری است که
به ویژگیها و
گوهرهاش
نزدیک می شود.
ازاینرو، مثلا
شعرغنایی
تمامی آنچه
راکه لفاظی،
آموزشی و پرده
پوشی بود به
دور افکند، تا
چشمۀ شفافِ
تخیل شعریت فوران
کند. هنر نقاشی
فونکسیون
ارائۀ سند و مدرک
وتقلید و تمامی
آنچه را که به
وسایل دیگرمی
شود بیان کرد( مثلا
به وسیلۀ عکس
برداری وفیلم)
کنار گذاشت. و رمان
چه میکند؟
رمان، از توصیفِ
عصر تاریخی، از
توصیف جامعه و
دفاع
ازایدئولوژی سرباز
میزند و خود
را در خدمت «
آنچه ازعهدۀ
رمان برمیآید»
قرارمیدهد.
در اینجا به نوول کنزابورواو
(Kenzaburo oe)
که درسال 1958 با
عنوان « گلۀ بع
بع کن» نوشته
است اشاره میکنم:
شبانگاه،
گروهی سرباز ارتش
خارجی که مست
بودند به
اتوبوسی که پر
از مسافرین
ژاپنی بود سوار میشوند.
سربازان به
اذیت وآزار
دانشجویی میپرداند.
سربازان اورا
وادار میکنند
شلوارش را
درآورد. وبعد،
نیمی
ازمسافرین را نیز
وادار میکنند
آنها نیز شلوارشان
را درآورند.
اتوبوس توقف
میکند.
سربازان از
اتوبوس پیاده
میشوند و مسافرین
شلوارشان را می
پوشند. سایر مسافرین
که دست روی
دست گذاشته
بودند از مسافرینی
که مورد اذیت
وآزارو توهین
قرارگرفته
بودند
درخواست میکنند
به پلیس شکایت
برند. حتی یکی
از آنها که
آموزگار بود
از اتوبوس
پیاده می شود
و به دنبال
دانشجو به راه
میافتد تا
نام او و نشانی
خانهاش را
بیابد و این
اقدام موهن
سربازان را در
روزنامه علنی
کند و علیۀ
سربازان به
دادگاه شکایت
برد. این
ماجرا با
بیزاری و نفرت
مسافرین از یکدیگر
پایان میگیرد.
این داستان
عالی،
بُزدلی،
شرمساری و
انفعال بسیار
زننده را نشان
میدهد که میخواهد با نقاب
عدالت خواهی جلوه
کند. به
این داستان
اشاره کردم
چون میخواهم
بگویم: این
سربازان
خارجی چه
کسانی بودند؟
البته
آمریکایی
بودند که
ژاپن را اشغال
کردند. چرا
نویسندۀ
داستان از مسافرین
ژاپنی نام
برده ولی از ملیت
سربازان
امریکایی نام
نبرده است؟ آیا
سانسور سیاسی
درکار بودهاست
؟ یا جلوه ای
از سبکِ خاص
نویسنده است؟
تصورش را بکنید.
اگر در سراسر
رمان،
مسافرین
ژاپنی با
سربازان
آمریکایی
درگیر میشدند
چه میشد! در این
حالت، معرفی
ملیتِ
سربازان،
بکاربردن
همین صفتِ
آمریکایی، سبب میشد
که این داستان
یک
مقالۀ سیاسی
شود و شکایت
نامهای علیۀ
قوای اشغال
کنندۀ ژاپن.
چشم پوشی از ملیتِ
این سربازان کافی
است تا جنبۀ
سیاسی، تحتِ
شعاع آن
معمای با اهمیتی
قرارگیرد که
مورد توجه و علاقۀّ
نویسندۀ
رمان است :
معمای هستی انسان. تاریخ
بشریت با فراز
و نشیبهایش،
با جنگها،
انقلابها و ضد
انقلابها و
با خواری و
خفتهای ملی،
به خودی خود
برای رمان
نویس جالب نیستند
.او نمیخواهد
این وقایع را
توصیف کند،
افشا و تعبیر و
تفسیر کند.
رمان نویس
خدمتگذار
مورخ نیست.
تاریخ بشریت
برای او از اینروی
جالب است که
مانند
نورافکن
متحرکی
برهستی و وجود
انسان پرتو می
افکند و امکانات
غیر منتظرهاش
را آشکار میکند؛
امکانات غیر منتظره
ای که در دوران
صلح وآرامش که
تاریخ تحرکی
ندارد تحقق
نمی یابند و نا
دیده و
ناشناخته میما
نند . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته
از: Le
rideau,2005, Gallimard –Paris ،
ترجمهی محمد
ربوبی |