نوشتار

 

یوآخیم ایسراییل

 

                           تئوری های از خود بیگانگی

 

 

 

        در طول تاریخ ، بسیاری متفکرین  به موضوع از خود بیگانگی انسان Entfremdung)  alienation/ aliénation ( پرداخته­اند. مؤلف این نوشته، تئوری­های متفکرین اخیر را بررسیده  که با روسو آغاز می­شود و سپس به تئوری­های شیلر، هگل،  فویرباخ ، مارکس، فروم و مارکوزه         می انجامد. در پایان، موضوع از خود بیگانگی انسان  در جوامع سوسیالیستی  بررسی شده است .

 

 

 

 

 

 

  Joachim Israel  * lدر سال ۱۹۲۰ در کارلسروهه ( آلمان ) متولد شد. در سال ۱۹۳۸ به سوئد رفت . پس از پنج سال کار کشاورزی، در رشته­های روان شناسی، جامعه شناسی و فلسفه و حقوق دانشگاه استگهلم تحصیل کرد. از سال ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۸ استاد دانشگاه اوپسالا و سپس در دانشگاه های کوپنهاک و لوند تدریس کرد. ایسرائل، ضمن تدریس آثار متعددی منتشر کرده است. « اصطلاح از خود بیگانیگی» یکی از آثار اوست و تا کنون به چندین زبان ترجمه شده است. ترجمه­ی فارسی از متن آلمانی است:

            Der Begriff Entfremdung ,Rowohlts deutsche enzyklopädie,1972                              

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روسو:

 

 

   در آثار روسو موضوع از خود بیگانگی انسان، هم از جنبه­ی ناظر به فرد و هم از جنبه­  ناظر به جامعه  بررسی شده است. جنبه­ ناظر به فرد به طور عمده در آثار ابتدایی او بررسی شده که مبنای آن وجود و زندگی انسان  در وضعیت طبیعی ( بدوی ) است. اما در آثار بعدی، کردار و رفتار فرد در جامعه را بر رسیده است .

   روسو تنها  به یک تصور از وجود و ماهیت انسان نپرداخته است. او چندین تئوری مطرح کرده که مراحل تکاملی متفاوت دارند.

   تصور روسو در بدو امر، انسان  در وضعیت طبیعی است.[1] مشخصات این مرحله این است که انسان  به عنوان ماهیگیر و یا شکارچی به طور منفرد زندگی و از فراورده­های طبیعت تغذیه می­کند. او برای تامین  نیازمندی­های زندگی­اش به سایر انسان­ها احتیاج ندارد. او می­تواند نیازمئدی­های زندگی­اش را خودش تامین کند، بی آن که علایق دیگران را محدود کند. در این مرحله، انسان نه خوب است و نه بد . چون انسان مستقل و بدون برقراری رابطه­ی اجتماعی با سایر انسان­ها زندگی می­کند، فارغ از ایده های اخلاقی و داوری در باره ی آنهاست  .

   دراین مرحله، مشخصه­ی اصلی تفاوت انسان و حیوان، اراده­ی آزاد انسان است. اراده­­ی انسان از اینرو آزاد است چون  فقط  معطوف به تامین نیازمندی­های  خودش است، نه معطوف به برقراری رابطه با دیگران. اما  اراده­ی آزاد به انسان این توانایی را می­دهد  که بتواند موجودی کامل و تمام عیار شود.

   از اینرو، روسو دومین مشخصه­ی اساسی  وجود انسان را  perfectibilité( استعداد کامل شدن) نامیده است . افزون براین دو مشخصه­ی اساسی، انسان به  دو غریزه­  نیز مجهز است که به شکل نیروهای احساسی بروز می­کنند: یکی احساس عشق غریزی amour de soi  است که نوعی غریزه­ی بقای خویشتن است . دیگری احساس ترحم  و دلسوزی Cmmiseration  است که مبنا و اساس بقای نوع انسان است. 

    بنا بر نظریه­ی روسو، وابستگی انسان به طبیعت، آزادی انسان را محدود نمی­کند. بیش از همه وابستگی او به سایر انسان­ها سبب و انگیزه­ی همه­ی آفات و پلیدی­های  اجتماعی است. گذار از وضعیت طبیعی به وضعیت اجتماعی ـ  که انسان روابط  و مناسبات اجتماعی را می­آموزد ـ  نتیجه­ی افزایش جمعیت است. فاکتور دیگر، وقایع ناگوار و حوادث مصیبت بار طبیعی است که انسان را وامی­دارد با دیگران همعنان و دست به کار جمعی شود . این روابط  متقابل، شکوفان شدن زبان را ایجاب می­کند.[2]

    همین که  ادامه­ی روابط  بین انسان­ها  به رشد و تکامل سیستم­های اجتماعی بغرنج­تر منجر می­­شود، تحول قاطعی به قوع می­پیوندد. چون در این سیستم­ها، تقسیم کار و مالکیت خصوصی پدید می­آید و در نتیجه، به فقدان برابری و محدودیت آزادی انسان منجر می­شود.

   از این پس، تفاوت موروثی بین انسان­ها آشکار می­شود. این تفاوت­، به تمایز اجتماعی، به تقسیم انسان ها  به فقیر و ثروتمند می­انجامد. در نتیجه،  تضاد طبقاتی پدید می­آید. انسان­ها حریص، خود خواه و بد می­شوند.َAmour de soi  )عشق غریزی(  تبدیل می­شود بهamour propre   یعنی به عشق خود خواهانه. این امر به این معناست که انسان منافع و نیازمندی­های خودش را به خرج نیازمندی­های دیگران برآورده      می­کند. انسان دیگر آزاد نیست و به آنچه دارد اکتفا نمی­کند. نبرد رقابت و منافع متضاد پدید می­آید. هر کس تلاش می­کند بر دیگری سبقت گیرد و برتری یابد و وانمود می­کند از دیگران بهتر و برتر است. تناقضی بین   êtreو Paraître  به وجود می آید ، یعنی  بین وجود » واقعی«  انسان  یا  شخصیت » واقعی « انسان،  با تصویری که انسان در صدد است از خودش بسازد. این وضعیت بلبشویی و بی­بند و باری را می­توان به وسیله­ی قرارداد اجتماعی تنظیم کرد . اما چنین قراردادی فقط جزئی از حل مشکل است. چون به عقیده­ی روسو، همان بی­بند و باری که ایجاد نهادهای اجتماعی را ضرور می­سازد،             سوء استفاده از این  نهادها را اجتناب ناپذیر می­کند.

   برای محدود کردن عشق خود خواهانه و محدود کردن نیاز انسان به کسب اقتدار که ناشی از آن است، برای مهار کردن تلاش به منظور سبقت جستن و برتری یافتن  بر دیگران با اهداف خود خواهانه،باید فرد از اراده­ی همگانی(   (volonté générale تبعیت کند. اراده­ی همگانی  فقط  تجلی مجموع اراده­های­ افراد نیست، بلکه فراسوی آن است. این اراده­ی همگانی، تجلی نظم اجتماعی است که هر فرد از آن تبعیت می­کند و براین مبنا آماده است  خواسته­هایش را محدود کند. در عین حال فرد، به عنوان عضوی از سیستم اجتماعی، این امکان را دارد بر این نظم اجتماعی تاثیر بگذارد.

    تبدیل عشق غریزی انسان  به عشق خودخواهانه، سبب می­شود  انسان " وانمود کند " انسان دیگری است از آنچه واقعا هست. در نتیجه، وجود و زندگی او" همان نیست که هست ". این امر هسته­ی از خود بیگانگی انسان است.

   

    گذار تئوری از خود بیگانگی انسان از جنبه­ی فردی به  جنبه­ی اجتماعی :

 

    در این جا تئوری روسو دچار تنگنا می­شود. چگونه تعارض بین فرد و جامعه  برطرف تواند شد؟ روسو می پذیرد که بازگشت به وضعیت طبیعی ( بدوی ) امکان ندارد. درعین حال او براین نکته تاکید می­کند که روند اجتماعی شدن باید به انسان بیاموزد از مطالبات جامعه تبعیت کند. اما این مطالبات باید چنان مطالباتی باشند که بتوانند آزادی نوینی را بر مبنای مرحله­ی تکاملی برتری امکان پذیر کند.

     روسو تبعیت انسان از مطالبات اجتماعی را چنین  توضیح می­دهد: از خود بیگانه شدن کامل هر فرد که عضوی در سیستم اجتماعی شده و پذیرش کلیه حقوق او به وسیله جامعه .

   روسو در اثر بعدی با عنوان « قرار داد اجتماعی »  توضیح می­دهد، افرادی که شجاعت دارند برای مردم نظم قانونی برقرارکنند باید هم­چنین توانایی داشته باشند طبیعت انسان را دگرگون کنند. انسانی که موجود کامل است و به صورت انفرادی جدا از دیگران به سر می­برد،  باید دست کم تا حدودی مجبور به مشارکت شود و در نتیجه  به مرتبه­ی برتری از کمال نایل شود. آنگاه، فرد موجودیت و زندگی کامل­تری می­یابد . فرد، در ازای از دست دادن موجودیت و زندگی طبیعی و مستقل­اش،  موجودیت و زندگی محدود و اخلاقی می­یابد. آنهایی که جرات می­کنند فردی را  متحول کنند، قدرت شخصی را از او سلب می­کنند تا در ازای آن قدرتی به او بدهند که فقط  از طریق مشارکت با دیگران    می­تواند به کار ببرد. روسو پیشنهاد می­کند، به جای رقابت فردی، انسانی جایگزین شود که مشارکت با دیگران  نیازمندی طبیعی او شود .

    به طور خلاصه: افکار روسو، در » قرارداد اجتماعی «  و تبعیت فرد از آن ، تئوری از خود بیگانگی ناظر به جامعه  است .     وردآ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شیلر و عصر رمانتیک آلمان

 

   فیلسوف نروژی، لانگسلت[3] ، در اثرش  با عنوان  مارکس و موضوع ازخود بیگانگی انسان  نشان داده است که در زبان آلمانی  دو اصطلاح  در ترجمه­ی alienation   به کار گرفته شده است: Entfremdung و Entäußerung. اصطلاح Entäußerung   در تئوری­های علم اقتصاد و حقوق به کار برده می­شود و به معنای سلب بخشی از آنچه به انسان  تعلق دارد است . اما اصطلاح Entfremdung   به همان معنای تحت الفظی اش ( از خود ـ بیگانگی ) است . مبنای به کار بردن دو ترجمه از  اصطلاح alienation  در زبان آلمانی، فرضیه های فلسفی و انسان شناسی  دوآلیستی عصر رمانتیک  آلمان  و تاثیرش  بر تئوری­های از خود بیگانگی است.

    شیلر در عصر رمانتیک آلمان به سر می­برد و فیلسوف های آلمانی این عصر را      « عصر زوال » تلقی می­کردند. آنها  کوشیدند راه حلی بیابند  که انسان را از این          « زوال » محافظت کنند. شیلر که بر ادبیات و فلسفه­ی آلمان در عصر خود  تاثیر عمیقی گذاشت به موضوع از خود بیگانگی انسان  نیز پرداخته است.

    مبنای فلسفه­ی ایدآلیسم آلمان، تفاوت بین « روح، جان »( Geist) و « ماده »         ( Materie ) است که انواع مختلف تضادها را در پی دارد . به عقیده­ی  تاکر[4] ،  تفاوت بین « من کامل » و« من فنومنال ( آنطور که وجود دارد )» ( که در فلسفه­ی اخلاق کانت نقش مهمی دارد ) سبب شده است معنای اصطلاح از خود بیگانگی انسان تغییر کند. انسان، طبیعتی دو گانه دارد  که مجموعه­ای است از دو جزء: از یک سو، انسان از نقطه نظر اخلاقی  موجودی کامل و تمام عیار است. از سوی دیگر، انسان موجودی است که احساس او را هدایت می­کند و بنابراین کمبودهایی دارد. مشخصات » من دومی         «  ـ  منی که وجود دارد ـ   و کمبودهایی دارد«  این است که از » من  کامل«  بیـــگانه شده است.

   این احتمالات در مورد تقسیم من به دو قسمت، جزئی از نقد روند اجتماعی و اقتصادی عصری است که صنعتی شدن آغاز شده است. » فلسفه­ی عصر رمانیتک آلمان از ناسازگاری و تناقض بین این واقعیت تاریخی، یعنی عصر صنعتی شدن از یک سو و ایدآل­های هومانیستی و هارمونی ( هماهنگی ) سیاسی و کمال انسان از سوی دیگر،  شکوفان شده است.» [5]

   شیلر، بر مبنای ایده­های کانت این نظریه را ارائه داده  که طبیعت انسان فقط  در اثر تجربه­ای بسیار طولانی و بکار بردن عملی این تجربیات توانسته است به مهارت نایل شود. هر فرد به تنهایی غیر ممکن است ماهر شود. طبیعت انسان فقط  در نتیجه­ی تجربیات نسل­های پی در پی و طولانی می­تواند تحقق یابد. هیچ امکان دیگری برای تحقق انسان به عنوان فرد وجود ندارد. فقط  تحقق نوع انسان ـ  به عنوان خصوصیت نوعی انسان ـ  این امکان را فراهم  می­سازد  که به  مراتب  برتر شکوفایی  نایل شود و به مرحله­ی کمال  نزدیک شود.

   شیلر، هم چنین این فرضیه را ارائه می­دهد: اگر تضاد بین تلاش فردی به منظور کسب مهارت با نیازمندی فرد به هماهنگی با جامعه وجود نداشته باشد، شکوفایی به مراحل برتر تکامل امکان ندارد. وجود این تضاد، نیروی محرک و انگیزه­ای برای تحقق یافتن طبیعت انسان می­شود.

   افزون براین، شیلر تصورات انسان شناسی­اش را در باره­ی نیروهای متضاد طبیعت انسان چنین توضیح می­دهد:  بین احساس و خرد، بین فانتازی ( وهم و خیال ) و استعداد  تفکر تجزیه و تحلیل ، دوگانگی ( دوآلیسم) وجود دارد. از اینرو شیلر وضعیت ایدآلی را مطرح می­کند که در آن وضعیت، استعدادهای طبیعت انسان به سنتزی هارمونیک مبدل می­شوند. اما شرایط  موجود مانع این هارمونی می­شوند: یا احساس بر خرد مسلط     می­شود و یا شرایط موجود آنها را از هم جدا می­کند. شیلر توضیح می دهد که ـ  برخلاف « انسان هارمونیک » در یونان باستان ـ انسان در عصر او  فاقد هارمونی است و از این رو گرایشات متضاد  بر وجودش چیره می­شود. اما بدون این  تضادها، نوع بشر         نمی­تواند به مرحله­ی تکاملی برتری نایل شود. از اینرو گرایش­های متضاد ضروری است ـ اگر چه در عصر کنونی مانع  رسیدن انسان به مرحله­ی کمال می­شوند .

   شیلر چند تئوری« جامعه شناسی » نیز ارائه می­دهد تا  فقدان هارمونی شهروندان معاصرش را توضیح دهد. یکی از علل عمده­ی­ فقدان هارمونی ، تقسیم کار، تخصصی شدن انسان­ها، انشقاق و تقسیم دانش به دیسیپلین­های مختلف است. انسان در عصر کلاسیک یونان هنوز متخصص نشده بود. فلسفه، شامل همه­ی دانش­ها بود. فرد، موجودی کامل یا تمام عیار ( ( Eine Totalität بود. در عصر کنونی فقط هنگامی به این امر نایل می­توان شد که افراد  نیروهای خود را متحد کنند و در جامعه­ی بزرگی ادغام شوند.

   تا موقعی که چنین ادغامی انجام نگیرد، فرد خود را به جزیی از تمامیت ( کمال) محدود می­کند و کامل نیست . فردی که فقط  به صدای یک نواخت ماشینی که کار می­کند گوش می­دهد، هرگز در زندگی اش به هارمونی نایل نخواهد شد. از سوی دیگر، کسی که می­خواهد در جامعه بورژوازی به مقامی نایل شود، در پی فرهنگ نخواهد بود. او دانش و فرهنگ را مانعی بر سر راه رسیدن به هدفش  احساس می­کند .

   شیلر، افزون براین، توضیح می­دهد که شکوفایی اجتماعی و اقتصادی در انسان نیازمندی­های نوینی پدید می­آورد، اما آزادی او را بیشتر نمی­کند. امکانات پیوسته بیشتر چیره شدن بر طبیعت و نیروهای آن، به وابستگی بیشتر انسان می انجامد. این نظریه­ی شیلر در آثار مؤلفینی مانند  مارکوزه در نقد « جامعه­ی مصرف کننده» نیز مشاهده     می­شود.

   مبنای نقد اجتماعی شیلر و به طور کلی مبنای نقد عصر رمانتیک آلمان،  تا حدودی بر تئوری­های فلسفی ـ انسان شناسی در باره­ی وضعیت ‌هارمونی انسان استور است که شامل روابط  و مناسبات هارمونی بین فرد و محیط اجتماعی است. مبنای تئوری­های این عصر، تصور نیروهای دوآلیستی و متضاد طبیعت انسان است. این نیروها فقط در شرایط اجتماعی معینی می­توانند به هارمونی نایل شوند، اما روند آغاز صنعتی شدن این هارمونی را تهدید می­کند. از اینرو انتقادها  متوجه صنعتی شدن و عواقب هراسناک آن است.

     به طور خلاصه، مبنای انواع تئوری­های عصر رمانتیک، وجود تضاد بین فرد و جامعه که شرط اساسی بیان و توضیح  تئوری­های از خود بیگانگی انسان است . افزون براین، فرضیههای فلسفی‌ و انسان شناسی این عصر را که دوآلیستی است نیز باید برآن ها افزود. دراین فرضیه­ها، تضادها پیامد فشارهای جامعه است که به فرد منتفل        می­شوند. 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                           

 

 

از خود بیگانگی  در فلسفه­ی هگل

 

 

  مارکوزه، در مهمترین اثرش« خرد و انقـلاب » نشان داده که تئوری از خود بیگانگی در آثار اولیه­ی هــگل «  Theologischen Jugendschriften » بررسی شده است.[6] هگل، در این آثار از خود بیگانگی انسان را پیامد  مالکیت خصوصی و تاثیر نهادهای اجتماعی بیان می­کند. 

   بنا بر نظریه ­ی هگل، انسان در جهانی زندگی می­ کند که  گرچه از طریق کار و دانش آن ­را سر و سامان داده ، اما خودش را از خود بیگانه احساس می­کند، چون قوانین و مقررات مانع برآوردن نیازمندی­های اساسی او می شوند. هگل چندی بعد در جریان  تدریس­ های دانشگاه ینا « Jenaer Vorlesungen» مسئله­ی کار را به عنوان روند از خود بیگانگی انسان چنین تجزیه وتحلیل می­کند:[7]  کار، نقش واسطه بین انسان و بخشی از جهان که « طبیعت» نامیده می­شود ایفا می­کند. انسان  به منظور برآوردن نیازمندی هایش ـ از طریق کار ـ طبیعت را به اشیاء مبدل می­کند. کار فونکسیون دیگری نیز دارد. هگل بین دنیای عینی و دنیای ذهنی تفاوت قایل می­شود. انسان با کارش بر بیگانه شدن با جهان عینی پیرامونش غلبه می­کند و آن را پشت سر می­گذارد. از طریق کار، طبیعت به زمینه­ی تکامل انسان تبدیل می­شود. جهان ذهنی انسان  وسیع تر و جهان عینی بیگانه شده کوچکتر ­­می­­شود. اما ماشین، کارکرد تحقق  یافتن  کار را تهدید می­کند. هر قدر کار ماشینی ­تر شود همانقدر ارزش کار که  تجلی خصوصیت­ها و استعدادهاست کمتر می­شود. در روند ماشینی شدن، هر قدر کار بیشتری انجام گیرد به همان اندازه کار به زحمت و مشقت بیشتر مبدل می­شود. آنگاه کار، دیگر وسیله­­ای برای یرآوردن نیازمندی ­های زندگی نیست. کار، کار اجباری شده است. از این پس، محصول و فراورده ­های کار، برای انسانی که آن­ها را تولید می­کند، ارزش مصرف ندارند، بلکه به کـــالا تبدیل  می ­شوند که ارزش مبادله دارند.

   ماشینی شدن کار با تقسیم کار و تخصص و در نتیجه با یک نواخت شدن  کار رابطه ­ی تنگاتنگی دارد. مارکوزه نشان داد که هگل اغلب تئوری ­های متافیزیکی را به کار می­برد تا شرایط و مناسبات مشخص اجتماعی را در همان سیستم اجتماعی عصر خودش  توصیف کند.

   در آثار هستی شناسی هگل می­توان توضیحات مهمی در باره­ی ازخود بیگانگی انسان یافت. هگل تاریخ را راه رسیدن روح( جان) به آزادی می ­پندارد. آزادی را می­توان فقط  در خودآگاهی یافت. خداوند خودآگاهی مطلق است. از اینرو تاریخ، خدیث نفس                ( اتوبیوگرافی) خداوند است. این است خلاصه­ی فشرده هستی شناسی هگل، انطور که  سیدنی هوک بیان کرده است.[8]

   هـگل، در مشهورترین اثرش با عنوان « پدیدار شناسی روح»  توضیح می­دهد که خداوند وجودی مطلق و بی نهایت است. خداوند کلیت ( تمامیت ) واقعیت است . او این واقعیت را با « روح جهان »، روحی که همه چیز را در بر می­گیرد و واقعیت است و فقط  واقعیت، همسان می ­داند . این واقعیت، فی نفسه  ماهیت جهان است.

    نیاز به خودآگاهی، روح جهان را به پیش می­­برد. برای این که روح جهان بتواند به این خود آگاهی نایل شود، بایستی  شکل کنکرت ( ملموس / مشخص ) و عینی بیابد. باید ملموس شود، چون فقط به مثابه­ ی ماهیتی ملموس می تواند  به خودآگاهی  نایل شود. روح جهان هم چنین استعداد خلاقیت نیز دارد. روح جهان این استعداد خلاقیت را در هر آنچه عینیت دارد و قابل لمس است نشان می­­دهد . ماهیت روح،  فعالیت است. از طریق فعالیت، روح تحقق  می­­یابد . روح ، عین ( ابژه ) می­شود ، عین خودش.

   خود آگاهی در زمان و مکان ، یعنی در تاریخ و در طبیعت رخ می­دهد. هگل، تبدیل روح جهان به  کلیه ­ی آن چه که در خارج ملموس هستند و عینیت دارند ـ بخش« جدا شده­ » از روح جهان ( Selbsentäußerung ( می­نامد.[9]  فعالیت  خلاق روح سبب   می ­شود بخشی از آن جدا شود . این بخش جدا شده­ی روح ، عین­ می­شود، یعنی چیزی قابل لمس جدا شده  از روح جهان  می ­شود. 

   نقش انسان در هستی شناسی هگل چیست؟ طبیعت و تاریخ  دو جنبه­­ی روح است. طبیعت، بخشی از روح جهان  است که از خودش جدا کرده . اما این روح جدا شده، آگاه نیست که بخشی از کلیت روح است. انسان بخشی از روح است که از طریق تفکر و خرد به خود آگاهی نایل می­شود.  در نتیجه­­ی این خود آگاهی،  وضعیت از خود ـ بیگانگی انسان  ( که محصور همه­ی چیزهایی است که از روح جهان جدا شده اند )  برطرف  می­شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                

     از خود بیگانگی  در تئوری های فویرباخ و کارل کارکس

 

 

   درسال ۱۸۳۶ کارل مارکس هجده ساله به منظور تحصیل در رشته­  حقوق به برلین آمد . در آن موقع دانشگاه برلین کانون فلسفه­ ایدآلیسم آلمانی بود . پنج سال از درگذشت هگل  که کرسی  تدریس فلسفه را برعهده داشت  سپری شده بود. با وجود این، افکار او هنوز هم بر مباحث  فلسفی و تدریس دانشگاه مسلط  بود. شاگردان هگل به دو گروه تقسیم شده بودند: گروهی که از نظر سیاسی محافظه­ کار بودند "هگلیست­های دیرین"  (  Althegelianer) و گروه دیگر که از نظر سیاسی چپ محسوب می­­شدند                " هگلیست­های متجدد"Junghegelianer) ) نامیده شدند  .

   مارکس، دو سال در رشته­ی حقوق تحصیل کرد. در سال دوم به فلسفه علاقمند شد. در نامه­ای که در سال ۱۸۳۷ به پدرش ( که به او فشار می­آورد رشته­ حقوق را پی­­گیرد) نوشت، تصمیم خودش را برای نوشتن پایان نامه­ دکترا  در باره­  فلسفه­ حقوق ابراز کرد. او برای بخش نخست پایان نامه که تنظیم کرده بود عنوان" متافیزیک حقوق" را برگزید.

   مارکس در جریان تحصیل با گروهی آشنا شد که به طور منظم گرد هم می ­آمدند و در باره­ی ­ آثار هگل مباحثه می­­کردند. از طریق این گروه  با عنوان « Doktor-Club» علاقه­ مارکس به فلسفه  بیشتر شد. پدرش در نامه­هایی که یکی پس از دیگری به او  می نوشت اخطار کرد که تحصیل در رشته­ حقوق را ادامه دهد. هنگامی که پدرش در سال ۱۸۳۸ درگذشت، مارکس  فورا تصمیم گرفت به تحصیل در رشته­ حقوق پایان دهد و فقط  به فلسفه بپردازد. ( A.Cornu ) [ نویسنده بیوگرافی کارل مارکس که در سال ۱۹۵۴ منتشر شده ] [10]

   مارکس در بین هگلیست­­های متجدد با  فیلسوف جوانی به نام  فویرباخ آشنا شد که انتقادش به فلسفه­ مذهب هگل و نظراتش در باره­ی فلسفه­ ماتریالیستی بر او تاثیر عمیقی نهاد. هم چنین  انسان شناسی ( آنتروپولوژی)  فویرباخ،  یعنی فلسفه ­ او در باره­ی طبیعت انسان  نیز  بر مارکس تاثیر نهاد. این تاثیرات در" یادداشت­ های" او دیده می­­شود.

    مارکس در سال ۱۸۳۹ به نوشتن پایان نامه­ دکترای خود مشغول شد که دو سال بعد آن را منتشر کرد. او در این پایان نامه  تفاوت­های مکاتب یونانی  فلسفه­  دمکریت و اپیکور را بررسی کرده است. مارکس در مقدمه­ این پایان نامه­ تاثیر هکل بر افکارش را تایید کرده، با وجود این در این مرحله از زندگی، این پایان نامه حاوی انتقادش از فلسفه­ هگل است. این گرایش او به انتقاد از هگل ، در اغلب آثار اولیه­ مارکس دیده می­شود: ترکیبی است از پیوستگی شدید به  فلسفه­ی هــگل از یک سو و انتقاد شدید به این فلسفه از سوی دیگر. انتقاد او هم چنین شامل تئوری­ های از خود بیگانگی هــگل نیز می­شود، صرف نظر از این که مارکس همان اصلاح هـگل را به کاربرده است.

 

 

     تحلیل از خود بیگانگی  مارکس جوان شامل سه بخش است:

 

۱ـ  از خود بیگانگی مذهبی، که در ارتباط  با بحث انتقادی فلسفه­­ی مذهب  فویرباخ تحلیل می­­شود.

۲ـ  از خود بیگانگی سیاسی، که حاوی انتقاد شدید او  به فلسفه­ دولت هـــگل است. در این تحلیل، مارکس تا حدودی افکار روسو را در بر می­­گیرد.

۳ـ  از خود بیگانگی اقتصادی که مبنا و ریشه ­اش از خود بیگانگی کـــــار است. این تئوری، موضوع اصلی تئوری­­های از خود بیگانگی مارکس و نخستین تلاش تحلیل و نقد شرایط و مناسبات اقتصادی و اجتماعی"  جامعه­ی بورژوازی " است. از خود بیگانگی اقتصادی از دیدگاه  مارکس، اساس و مبنای از خود بیگانگی است. او مذهب و دولت را  مقوله­­های مستقل نمی بیند. در دیدگاه  مارکس، آنها به شکل مناسبات موجود اقتصادی، به ویژه به شیوه­ی­ تولید وابستگی دارند. شکل مناسبات اقتصادی، اساس  و مبنایی است که ساختارهای دولت، مذهب، حقوق و ... به مثابه­ روبنــای آن  ساخته می­شوند .

 

از خود بیگانگی مذهبی

 

  مارکس نظریه ­ی فویرباخ که انسان خدا را آفریده، نه برعکس، می­پذیرد. در سال ۱۸۴۱  فویرباخ کتابی  با عنوان" ماهیت مسیحیت" منتشر کرد. او در این کتاب این نظریه را ابراز کرد که انسان مجموعه­ خصایل نیک خود را به خداوند نسبت می­­دهد، در حالی که خودش را گناهکار و فلاکت بار می­­انگارد. این" ارزیابی انسان از خودش" که نادرست و خطاست و نیز نسبت دادن نیکوترین خصایل انسان به خدا، از خود بیگانگی به وجود  می­آورد. فویرباخ توضیح می­ دهد که انسان از خود بیگانه می­شود،  چون ذات خویش را به خدا  وا می­گذارد و از اینرو از خودش بیگانه می­­شود.

   با وجود این، مارکس به این توضیح روان شناسانه راضی نمی­­شود. او به جای این توضیح  فویرباخ، این سئوال را مطرح می­­کند: چرا و چگونه  مذهب، این نقش از خود بیگانه شدن انسان را ایفا می­کند ؟ مارکس  به این سئوال چنین پاسخ می­دهد: مبنای از خود ییگانگی که به ظاهر مذهب است، فقط بازتاب فنومن اساسی ­تری است.              به عبارت دیگر، نیازمندی و تنگدستی اقتصادی و اجتماعی که بسیاری انسان­­ها به آن محکوم شده­اند، احساس ناتوانی، حقارت و محرومیت را در انسان  برمی­انگیزد. مذهب  فقط  تجلی  فقر و فلاکت انسان است.

   نظریه­ای که مارکس ارائه می­­دهد نظریه­ی ­ جامعه شناسی است . این تحلیل او در یکی از نخستین مقاله­­هایش با عنوان " در باره  نقد فلسفه حقوق هـگل" به سال ۱۸۴۳ منتشر شده است.  او در این مقاله می نویسد:

    " اساس و مبنای نقد غیر مذهبی این است: انسان مذهب را می ­سازد، مذهب انسان را نمی­­سازد. اگر چه  مذهب  خود آگاهی و احساس شخصی  انسانی است که یا هنوز به خودآگاهی دست نیافته و یا در این میان آن را از دست داده است . اما  انسان موجودی  آبستراک، موجودی که خارج از جهان لمیده باشد نیست. انسان، دنیای انسان ­هاست: دولت و جامعه است . دولت و جامعه  مذهب را می­سازند که  شعور  دنیای عوضی و وارونه است،  چون این دو ( دولت و جامعه ) دنیایی عوضی و وارونه هستند ."         ( MEGA I.1,S.607 ([11]

 مارکس  با این روش، ایده­­­های هگل در مورد دولت و جامعه را که در آن موقع در تفکر آلمان رواج داشت انتقاد می­کند و به جای آن تحلیل جامعه شناسی ارائه می­­دهد. در جامعه، وضعیت و شرایط  اجتماعی غیر قابل تحملی وجود دارد که به سهم خود بر نگرش و طرز فکر انسان نسبت به مذهب تاثیر می­­گذارد. مارکس تحلیل اش را به زبان استعاری مکتب رمانتیسم  آلمانی چنین  بیان می­کند:

   " فقر و نکبت مذهبی از سویی  تجلی و مبین فقر و نکبت واقعی است  و از سوی دیگر اعتراض علیه آن  است. مذهب، آه و ناله مخلوقی است عاجز  که تحت فشار قرار گرفته و به ستوه آمده است، احساس دنیایی  بی عاطفه است . مذهب افیـون مردم است. از میان برداشتن مذهب که نیک بختی موهوم مردم است، به معنای مطالبه و در خواست نیک بختی واقعی است." )همانجا   )                                                                                                                       

    جمله­ی" مذهب افیون مردم است  که بارها از آن نقل قول شده ـ  اگر در ارتباط اش با این موضوع در نظر گرفته شود معنای دیگری می­­یابد. این جمله مربوط  می­شود به نظریه ­ی جامعه شناسی مارکس در باره نقش مذهب  در مورد انسان­ هایی که در شرایط  و وضعیت  فلاکت بار اجتماعی و اقتصادی به سر می­برند.   

    مارکس چندی بعد توضیح می­دهد که انتقاد از مذهب اصولا بخش ضروری نقد  وضعیت اجتماعی است.  

  " نقد مذهب، گل­های واهی آراسته بر زنجیرهای اسارت را پرپر می­کند ، نه به خاطر این که انسان زنجیرهای  نومید کننده و بدون فانتازی را باز هم  بر دوش کشد،  بلکه به خاطر این است  که  انسان زنجیرها را به دور افکند و گل های تر و تازه­ای  بچیند. نقد مذهب، انسان را از آن مایوس می­­کند تا به فکر افتد، دست به کار شود و واقعیت خود را بسازد؛ همچون انسان مایوس شده ای که بر سر عقل آمده تا گِردِ خودش بچرخد و سرانجام، گردِ خورشید واقعی وجود خودش به گردد . مذهب فقط  خورشیدی موهوم و واهی است که گرد انسان  می گردد، تا موقعی که انسان  گرد خویشتن خودش نگردد .

( همانجا، ص ۶۰۷)  

   نقد مذهب، شرط ابتدایی و مقدماتی است تا مبانی از خود بیگانکی انسان آشکار شود. بنا بر نظر مارکس این امر وظیفه­  فلسفه است.

   " در بدو امر، وظیفه­ی­ فلسفه این است که در خدمت تاریخ قرار بگیرد و پس از این که چهره­ی تقدس از خود بیگانگی انسان را آشکار کرد، از خود بیگانگی انسان  را در هیئت غیر تقدسی آن نیز  افشا کند. " ( همانجا) 

  مارکس  یک سال پس از نوشتن این مطلب،  به انجام دادن این وظیفه پرداخت. او در    " یادداشت­ ها" تحلیل جامعه شناسی  شرایط  و وضعیت اجتماعی را ارائه داد  که نمود  بارز و آشکار انگیزه­ی  از خود بیگانگی است و مهمترین  مبانی افکار مارکس است. اما پیش از آن که به تحلیل این نظریه اش بپردازیم ، به از خود بیگانگی سیاسی انسان اشاره می­کنیم .                                                                                             

 

از خود بیگانگی  سیاسی

 

     مبنای تحلیل مارکس، بررسی تئوری دولت و فلسفه­ی ­ حقوق هگل است. هگل دولت را به مقام خدایی (الاهی ) ارتقاء می­دهد. به نظر او  دولت  موجود پروس  نقطه­ی­  اوج  تکامل تاریخ است. Bottomre  و  Rubel  دیدگاه­ های هگل را چنین  جمع­بندی  کرده ­اند:

    " بنا بر نظریه­ی هگل، حقوق آبستراک ( انتزاعی) هر فرد  به اخلاق تعالی  می­ یابد، اخلاق به خانواده تعالی  می ­یابد، خانواده  به جامعه  تعالی  می ­یابد، جامعه  به  دولت  تعالی می ­یابد، و سرانجام  دولت به تاریخ جهان تعالی  می­ یابد.[12] 

   هگل، بین دولت و جامعه  تفاوت می­گذارد. به اعتقاد او، دولت روح الاهی است  که  در جهان تجلی می­یابد. از این رو، وظیفه­ی ­ هر فرد این است که دولت را به مثابه­­ی  تجلی روح الاهی ستایش کند. افزون براین، انسان باید پیش خودش چنین مجسم کند:  همانطور که شناخت طبیعت دشوار است،  شناخت ماهیت  دولت بسی دشوارتر است.[13]   

   در فلسفه­ی­ هگل، دولت سازمانی است مستقل از مناسبات اجتماعی و تاریخی، درحالی که از این مناسبات شکل گرفته و تکامل یافته است ، چون جامعه از افراد تشکیل می­شود ( هگل و مارکس هر دو در این نقد، اصطلاح  " جامعه­  بورژوازی" را به کار برده­اند). افراد، منافع و علایق متضاد دارند. هگل چنین می­پندارد که این تضادها در" جامعه­­ی بورژوازی" فقط هنگامی برطرف می­­شوند  که همه­ی­  شهروندان قدرت و سلطه­­ی دولت را بپذیرند و از پرنسیپ الاهی  بودن  دولت  تبعیت کنند.

    دولت در دیدگاه هگل ایده­ ی آبستراک( انتزاعی) است. اگرچه او معتفد است این ایده در نظام دولت پروس عصر خودش تحقق یافته. از اینرو او دولت را مستقل از انسان ­هایی که رعیت دولت هستند تلقی می­کند. یکی از عواقب و نتایج این ایده این است که  فرد در تئوری دولت هگل هنگاهی ظاهر می­­شود که ساختمان ایده­ی­ دولت او به انجام رسیده و کامل شده است. بنا براین،" فرد" و" دولت" مستقل از  یکدیگر بررسی       می  ­شوند.[14]

   نظر مارکس بر خلاف هگل این است  که واضح است  فرد حتی از جنبه­ ی تئوری از محیط اجتماعی اش جدا نتواند بود. انسان موجودی اجتماعی است. دولت نه تنها مخلوق انسان است، بلکه سازنده­ی چارچوبی است که برمبنای آن ساختار جامعه  بنا شده است. بدین ترتیب دولت یکی از فاکتورهایی است که بر فرد و بر رفتار اجتماعی فرد تاثیر     می گذارد.

   تلاش هگل به منظور منفرد کردن انسان و جدا کردن او از ساختار جامعه ­اش، هم چنین تلاشی است که  فلسفه­ی ­ دولت او به تفکیک عرصه­­ی خصوصی انسان از عرصه عمومی انسان منجر شود. عرصه­ی­  خصوصی انسان، هم چنین فعالیت اقتصادی انسان را در بر می­گیرد. دراین عرصه، خود خواهی انسان تسلط دارد . فقط در عرصه­ی­  عمومی انسان می­­تواند تابع  منافع عموم شود. تفکیک عرصه­­ی خصوصی از عرصه­ی­ عمومی، متناسب است با تفکیک "جامعه­ ی بورژوازی" از " دولت". این تفکیک، هم چنین مبیّن تفاوت گذاشتن بین انسان به مثابه­ی "homme  " [ آدم ] است  با انسان به مثابه" citoyen [ شهروند ] ، یعنی  تفاوت گذاشتن  بین شخصیت  انسان  با رعیت   »   Untertan« .

   مارکس از این تفاوت گذاری به شدت انتقاد می­­کند و این تفاوت گذاشتن را تجلی از خود بیگانگی سیاسی  تلقی می­کند. نظریه­ی­ هگل در مورد دولت  نه تنها  فقط  تئوری انتزاعی بود، بلکه " ایدئولوژی" نیز بود تا  فنومن تاریخی ـ  دولت پروس ـ  را توضیح دهد و به آن مشروعیت دهد. مارکس این نظریه هگل در باره­­ی دولت و عملکرد آن را همان نظریه ­ای تلقی می ­کند که شبیه مذهب است. چون مذهب نیز توانایی انسان را بر مبنای ایده ­ای انتزاعی تصور می­­کند و مانند مذهب احساس ناتوانی بیشتری در انسان   بر می ­انگیزد. مارکس از نو، همان سئوالی را که در تحلیل عملکرد و نقش اجتماعی مذهب مطرح کرده بود تکرار می­­کند: چرا انسان­ها چیزهایی را، نیروهایی را که خارج از خودشان و انتزاعی هستند، فراسوی خودشان مجسم می­­کنند، در حالی که این نیروها  از آنِ خود آنهاست. 

   مارکس بر خلاف حدس و گمان­های متافیزیکی هگل در باره­ی دولت و جامعه ، به این سئوال پاسخ جامعه شناسی  می­دهد: " دولت و مؤسسات اجتماعی از نقطه نظر سیاسی  دو چیز متفاوت نیستند." امروز این اظهار نظر قطعی شاید اظهارنظر پیش پا افتاده ­ای به نظر رسد، اما در سال ۱۸۴۴ که این جمله نوشته شده برای بسیاری نشانی از شهامت و اصالت  بود.

   بنا بر نظریه­ی مارکس، تلاش به منظور جلوه دادن خصلت الاهی دولت، کارکرد از خود بیگانه شدن انسان دارد. چون آنگاه وجود مشکلات اجتماعی را نمی ­شود  بر گردن دولت نهاد.

   درک هگل از دولت و اتوریته دولت، به نظر پوپر، کاملا مشخصات توتالیتر ( تمامیت خواهی) دارد. ( همانجا ) . پوپر که مارکسیسم را رد می­­کند، می­­گوید: مارکسیست­ها اصولا می­­بایست تئوری دولت هگل را آن طور که واقعا بود افشا می ­کردند: تئوری دولت هگل، تئوری دفاع از منافع طبقاتی اوست و از اینرو هدفش خدمت به تحکیم ایدئولوژی سلطه­ی­ برتری طلبی دولت پروس است. بنا براین ، تئوری هگل  نه تنها مبین فلسفه متافیزیکی اوست بلکه فراتر از آن تلاشی است  به منظور استفرار مجدد سلطه­ی­ سلطنت  فردریک ویلهلم سوم . ( پوپر، همانجا ).

   خصوصیت استبدادی تفکر هگل هم چنین از این درخواست او که رعیت باید از دولت اطاعت و تبعیت کند آشکار می­شود. به واقع، این درخواست هگل حتی وظیفه­ی­ مبرم هر فرد است که باید انجام دهد. مارکوزه خاطر نشان کرده است که دولت در این  میان  نقش ارشاد و تادیب به خود می­گیرد.[15]  

   مارکس در نقد تئوری دولت هگل به  موضوع دیگری هم می­پردازد. او تحلیل دقیقی از بوروکراسی ارائه می­دهد. او توضیح میدهد که  بنا بر نظرهگل، اعضای بوروکراسی، کارمندان دولت، فونکسیون مهم میانجی­ گری ایفا می­­کنند. ما اشاره کردیم که هگل  بین جامعه  و دولت ـ  که  نمایندگان  منافع  و علایق عموم است ـ تفاوت  می­­گذارد. به نظر او جامعه از خانواده­ها، اقشار و سایر گروه­های طبقات تشکیل می­­شود. وظیفه­ی­ بوروکراسی این است بین منافع وعلایق عمومی و گروه­هایی که  گرفتار منافع و علایق متضاد هستند  میانجی ­گری کند. 

   مارکس از این نظریه انتقاد کرد. او خاطر نشان کرد که تشکیلات بوروکراسی خصوصیت فورمالیته ( صوری ـ تشریفاتی ) دارد و از اینرو به سرعت با افراد که باید در خدمت آنها باشد در تعارض قرار می­­گیرد. نقد بوروکراسی هم مدرن است و هم مساله روز. مارکس، بوروکراسی را تجسم از خود بیگانگی سیاسی می­­نامد . بنا بر نظریه­ی مارکس، بوروکراسی تجسم از خود بیگانگی سیاسی است. بوروکراسی، به ویژه بوروکراسی دولتی، قدرتی کسب می­­کند که ممکن است  قدرتی شود برای خود و نه برای رسیدن به هدف و به دشواری قابل کنترل است. بوروکراسی خودش را " اراده­ی دولت" وانمود می­­کند و با اعتماد به نفس، بنگاه و مؤسسه­ای تشکیل می­دهد که  دولتی است  در دولت. 

   " از آنجا که بوروکراسی کارهای"صوری ـ  تشریفاتی" خود را محتوای کارهایش می­سازد ، درهمه جا با هدف واقعی  در تعارض قرار می­گیرد. از اینرو ناگزیر می­­شود چنین کارها را به عنوان محتوا وانمود کند ...   بوروکراسی  روح دولت، و روان  جامعه را تصاحب می­کند و مالک خصوصی آن می­شود . روحیه­­ی عمومی  بوروکراسی  پنهان کاری است و حفظ  اسرار و از طریق هیرارشی ( سلسله مراتب)  در درون خود  و در خارج، به شکل یک بنگاه بزرگ سربسته آن را حفظ می­کند. .. از اینرو خود کامگی      ( اتوریته) پرنسیپ ماهیت و موجودیت بوروکراسی است. " ( MEGA I.1.S.249)

   این تحلیل بوروکراسی حاوی نکات اساسی تئوری­هایی است که امروزهم  بوروکراسی را به عنوان ابزار و وسیله­ی شیء وارگی انسان( یا شیء شدن ) می­بینند. در تحلیل مارکس، بوروکراسی قدرتی است علیه انسان در حالی که  باید  در خدمت انسان  قرار گیرد.

   هرگاه  تئوری دولت هگل و انتقاد مارکس به این تئوری را با تفاوت­هایی که در فوق ذکر شد تحلیل کنیم می­توانیم تئوری هگل را تئوری ناظر بر جامعه بنامیم. هگل در جستحوی امکاناتی است که تعارضات و تضادهایی را که بین گروه­ها و افراد در نقش شان به عنوان افراد خصوصی و به عنوان شهروند در جامعه­ای توتالیتر بروز می­­کنند برطرف کند. برعکس، تئوری مارکس که ناظر به فرد است،  دولت و بوروکراسی دولتی را " جدا از  فرد و نسبت به او بیگانه تعریف می­کند . دولت به زندگی  فرد فرد انسان در جامعه ای که اشتراک مساعی وجود ندارد  توجه  نمی کند و  به فکر او نیست و فرد  در مناسباتش با چنین دولتی  درمی ­یابد که همبستگی  وجود ندارد."[16]  

    سرانجام، می ­خواهیم  باز هم به جمله­­ی مارکس علیه  دیالکتیک فلسفه  تاریخ هگل که گفته است دولت برترین مرحله­  تحقق تفکر بشری است بپردازیم. مارکس مدعی است که  در این تفکر متافیزیکی، تمام اسرار فلسفه­­ی دولت هگل نهفته است. راه حل برطرف شدن شکاف موجود و از خود بیگانگی ناشی از آن، به عقیده مارکس نمی­تواند دولت توتالیتر باشد، بلکه نظام دمکراسی است. او تاکید می­­کند که این دمکراسی به دست انسان آغاز می­شود. " همانطور که مذهب خالق  انسان نیست،  بلکه انسان خالق مذهب است همان طور قانون اساسی آفریننده مردم نیست، بلکه مردم آفریننده­ی قانون اساسی هستند."[17]

    مارکس از دمکراسی سخن می­­گوید، اما از دمکراسی  بدون دولت. چون در دمکراسی واقعی دولت مضمحل می­شود. در چنین وضعیتی از خود بیگانگی انسان برطرف تواند شد. انسان به عنوان موجود اجتماعی می­­تواند در نظام اجتماعی که متناسب با طبیعت اجتماعی انسان است به خود آید و تحقق یابد :" هر نوع رهایی از قیمومیت معطوف  به رسیدن جهانی انسانی است  که در آن  مناسبات انسانی  برقرار است.[18]

   هنگامی می­توان  بر از خود بیگانگی سیاسی چیره شد  که  مبنای اساسی تر از خود بیگانگی، یعنی از خود بیگانگی اقتصادی برطرف شود. از اینرو مارکس ابتدا با افشای الهیات (تئولوژی) عصر خود، از خود بیگانگی مذهبی را توضیح می­دهد. سپس به نقد نئوری دولت و از خود بیگانگی سیاسی می­­پردازد. بر مبنای نظریه او،هر دو مورد، هم  مذهب و هم دولت ، فونکسیون ( کارکرد )  اجتماعی مشابهی دارند. مذهب،  فقر و نکبت دنیوی را پرده پوشی می­کند، در حالی که تبعیت از دولت توتالیتر، بایستی اوضاع اسف بار و فساد اجتماعی موجود را پنهان کند. با این روش، بایستی  جامعه­­ای تخیلی و واهی به وجود آورد تا توجه به تضادها و تعارضات اجتماعی موجود منحرف شود. در این رابطه  فاکتورهای مهمی که به زندگی افراد جامعه مربوط  می­­شوند  کدامند؟ مارکس این فاکتورها را در ارتباط  با دولت چنین جمع بندی می­­کند:

   " زندگی مادی افراد به هیج وجه به« اراده­ی» آنها وابستگی ندارد. شیوه­­ی  تولید و شکل مراودات و داد و ستد افراد  که به طور متقابل لازم و ملزوم یکدیگرند، اساس و مبنای واقعی دولت اند. در کلیه­ی مراحل تقسیم کار و مالکیت خصوصی که هنوز ضروری است، زندگی مادی افراد مستقل از اراده آنهاست. این  مناسبات  واقعی را به هیج وجه  قدرت دولت به وجود نمی­آورد، بلکه برعکس، مناسبات واقعی ( شیوه تولید و دادوستد)   قدرت دولت  را بوجود  می آورد.[19]

 

   از خود بیگانگی اقتصادی :

 

الف ـ انسان و کـــار

 

   در سال ۱۹۲۳ فیلسوف و مورخ مجارستانی، گئورگ لوکاچ، اثرش را با عنوان        « تاریخ و خودآگاهی » منتشر کرد. این کتاب و مقاله­ی عمده­ی آن ( « شیء وارگی و آگاهی پرولتاریا»  برای ما اهمیت دارد. چون اگر چه  لوکاچ  چندی بعد در اثر فشار شدید مقامات دولتی اکثر افکارش را در این کتاب فوق العاده آموزنده رد کرد، اما          اودراین کتاب، تئوری از خود بیگانگی اقتصادی مارکس را نه تنها بر مبنای «کاپیتال»  بلکه بر مبنای آنچه که در « یادداشت ها، یا دست نوشته های» اولیه مارکس جوان نیز مطرح شده بود  بررسی کرده است .[ یاد داشت­ها یا دست نوشته های مارکس  ده سال پس از اثر لوکاچ  وارد مجموعه آثار مارکس ـ  انگلس شدند. مترجم ]

   لوکاچ، مانند مارکس، آثار هگــل را به طور اساسی بررسی کرده بود ، از اینرو موفق شد به سیر افکار مارکس پی ببرد. لوکاش تحت تاثیر افکار و نظریات استادش گئورگ زیمل (Georg Simmel (  و دوست بسیار نزدیک­ ماکس وبر( Max Weber ( قرار گرفته بود و اغلب با آنها  مباحثات مفصلی می­کرد.

   لوکاچ  بر مبنای مطالعه « کاپیتال» به تئوری مارکس جوان در آثار ابتدایی­اش پی برد و درعین حال در تحلیل­هایش از نظرات ماکس وبر در باره­ی نقش صرفه جویی یا نقش مقتصدانه­ی جوامع صنعتی پیشرفته­ی سرمایه داری نیز استفاده کرد. بنا بر این  می­­شود گفت اثر  لوکاچ  پلی است بین  مارکس و سایر جامعه شناس­های آلمانی.

   برای فهم مسئله­ی­ از خود بیگانگی اقتصادی، باید به نقش کار در دیدگاه مارکس     پی برد. بنا بر دیدگاه مارکس، کار مهمترین فعالیت انسان است. او کار را« فعالیت زندگی» می­نامد . انسان با کار دنیای خود را می­سازد و در نتیجه خود را .   هــگل، این روند آفرینش خود ( یا زایش خود ) را از جنبه­ی تاریخی در نظر گرفته بود (  مارکس آن را پراتیک نیز نامیده)  مارکس این اصطلاح  آفرینش خود  را از هگل  اقتباس کرده است:

  « اهمیت  فنومنولوژی هگل ... این است که هگل آفرینش انسان را به صورت پروسه درک می­کند .. و.. ماهیت کار و انسان شیء شده یا انسان شیء واره شده  را می­فهمد،  زیرا وجود  انسان واقعی را نتیجه کار خودش  درک  می­کند.»[20] (

    تئوری« آفرینش خود  یا خود آفرینی انسان » تنها موضوع مرکزی نظریه­ی مارکس نیست. این تئوری هم چنین ایده­ی تکامل تاریخی را به صورت روندی دیالکتیکی نیز در بر می­گیرد. انسان  برای تامین نیازمندی­هایش کار می­­کند. انسان در روند کار، ابزار کار را شکوفان می­کند که مبنای ایجاد « روند تولید مادی »است و ابزار کار را  به کار    می­­برد. این روند، مبارزه­ای است بین انسان و طبیعت. انسان در روند تولیدات مادی، نه تنها نیازمندی­هایش را تامین می­کند، بلکه با ساختن دنیایی از اشیاء،  نیازمندی­های نوینی پدید می­آورد . انسان در این روند، هم آفریننده­ی خودش است و هم آفریننده­ی فرآورده­هایی است که خودش آفریده . آفرینش انسان  به معنای ساختن دنیایی از اشیاء است در خدمت  تامین نیازمندی­هایش و در عین حال  به معنای تحول انسان  به وسیله­ی دنیای اشیایی است که خودش آفریده  .

   در فلسفه­ی انسان شناسی مارکس، کـــار نقش مرکزی و عمده ایفا می­کند. انسان     از طریق کــارش طبیعت خودش را به عنوان « نوع انسان » تحقق می­بخشد. انسان، با کارش، جهانی از اشیاء ( ابژه ) برای تامین نیازمندی­هایش می­سازد. او با کار مصالح طبیعی را شکل می­دهد، آنها را دگرگون می­کند و با آنها اشیاء را برای تامین نیازمندی­هایش می­سازد.  دنیای اشیاء،  در تئوری مارکس هم چنین شامل  نهادهای اجتماعی که روند  تولید را اداره و کنترل می کنند نیز می­شود.

    به طور خلاصه می­شود گفت، شیء وارگی ( Vergegenstänlichung ( شامل تمام روندهای اجتماعی است. یعنی تلاش آگاهانه­ی­ انسان، اشیاء را برای تامین زندگی خودش بسازد و نیز  نهادهای اجتماعی پدید آورد که به  کمک آنها  تولید انجام می­گیرد. ( مارکس بعدها  کمتر از شیء وارگی سخن می­گوید بلکه از « تولید اجتماعی  یا تولید توتال » سخن می­گوید.)

      اما نباید هر روند شیء وارگی را « نورمال» درک کرد: یعنی به مثابه­­ی تجلی فعالیت انسان و به مثابه ی تحقق یافتن نوع انسان تلقی کرد . این امر فقط  در شرایط  معینی، یعنی با  کار خلاق تحقق می­یابد . کار موقعی خلاق است که: ۱) « فعالیت انسان  بنا بر خواست و اراده و آگاهی اش انجام گیرد .۲) انسان بتواند با کارش استعدادش را به شیوه­ای همه جانبه به منصه­ی ظهور برساند .۳) انسان بتواند از طریق کارش، طبیعت اجتماعی­اش را تحقق بخشد. ۴ ) کار، فقط  تنها وسیله  برای تامین نیازمندی های انسان نباشد.

   از اینرو،  کار در وضعیت ایدآل،  فعالیت آگاهانه­ انسان است که  برای تحقق بخشیدن خود انسان انجام می­گیرد . یعنی  کاری است  که هدفی  دارد و در  چارچوب روند  تولید اجتماعی انجام می گیرد.

   هر نوع دیگر کار، فعالیت از خود بیگانه شده است. مارکس خصوصیت آن را چنین توضیح می­دهد. « کار بیگانه شده ، کاری است که  فعالیت آزاد را به وسیله  یا  ابزار تنزل می­دهد و زندگی انسان فقط وسیله ­ای می شود  برای زندگی  فیریکی انسان. [21]

   مبنای تئوری مارکس در باره کار بیگانه شده از انسان ، شامل تئوری خاصی در باره طبیعت انسان و ایدآل خاصی از کار است. این ایدآل هم چنین بخشی از تئوری او در باره طبیعت انسان است. اگر این ایده­­ی اساسی درک نشود، امکان ندارد نخستین  تئوری از خود بیگانگی مارکس ـ  آن جور که  در یاد داشت های او  شرح داده شده ‌ـ  فهمیده شود.

   این تئوری عناصر مختلف دارد: ایده­های فلسفی و راه و روش یا هنجار اجتماعی و اخلاقی و نیز تحلیل جامعه و اقتصاد عصر تاریخی معینی. این تئوری حاوی نکات زیراست :۱) وابستگی به فلسفه­ی­ هگل و در عین حال رد آن.۲) وابستگی به  فلسفه انسان شناسی  فویرباخ  که افکار مارکس در باره طبیعت انسان را تحت تاثیر قرار داده.  ۳) وابستگی به نقد روند صنعتی­شدن در عصر رمانتیک آلمان.۴)  وابستگی  به موازین اخلاقی هومانیسم در عصر خودش .

   مبنای این تئوری، کار پیشه ور در جامعه ای­ پیش از صنعتی شدن است : پیشه ور، هر فرآورده را به شیوه شخصی خودش تولید می­کند و تجلی شخصیت خود اوست و در نتیجه با فرآورده­اش احساس پیوستگی می­کند. بنا براین، کار پیشه ور هدفمند به نظر می­رسد. افزون براین، پیشه ور شرایط  کارش را خودش تعیین می­کند و از اینرو انسانی است » آزاد «.

    ایدآل کار،  در دید گاه  مارکس، شامل  راه و روش یا هنجار اجتماعی و اخلاقی است. می­شود سئوال کرد چرا باید انسان فعالیت­اش را آگاهانه انجام دهد و هر طور می­خواهد آن را هدایت کند؟ چرا بایستی کار انسان وسیله­ی­ تحقق بخشسیدن خودش باشد؟ پاسخ این است: چون فعالیت باید بر مبنای راه و روش یا هنجار اجتماعی و اخلاقی که بخشی از سیستم هومانیستی ـ اخلاقی عصر است انجام گیرد.

   مارکس  در تحلیل­هایی که در  یادداشت هایش ارائه داده،  توضیح می­دهد که در جامعه سرمایه داری سه شرط  سبب دگرگونی عمیق و اساسی در وضعیت کار و در مناسبات اجتماعی فرد می­شوند. این سه شرط  که سبب  می­شوند کار  بیگانه شود عبارتند از:

۱) واقعیت مالکیت خصوصی، پیش از هر چیز مالکیت ابزار تولید.۲)  روند تقسیم کار که نتیجه­ی­ تکامل نیروهای تولید کننده ، به ویژه در عرصه­ی تکنولوژی است ( به کار بردن ماشین ها و ....۳) این واقعیت  که کار انسان  کالایی می­­شود  مانند سایر کالاها. از اینرو کار تابع  قوانین بازار جامعه­ سرمایه داری می ­شود. شرط اخیر،  بخشی از روندی است که مارکس در « سرمایه»  آن را «  فتیشیسم کالایی»  نامیده.[22]

                                                                                                                                       

ب ـ  بازار در جامعه­ی سرمایه داری و روند تقسیم کار

 

   مارکس در کلیه­ی آثارش ـ از « یادداشت­ها»  تا « سرمایه» ـ  مدلی را ارائه می­دهد که چارچوبی است مناسب  برای تحلیل سیستم­های اقتصادی که در طول تاریخ پدید آمده اند. اما او در این مدل، به طور عمده به جامعه­­ی سرمایه داری می­پردازد.[23] این مدل حاوی تحلیل­های مقولاتی است  مانند » شیوه­ی تولید« ، » نیروهای تولید کننده« ، » مناسبات تولید« وغیره. او دراین مدل، متدهای متعددی برای تحلیل جامعه ارائه داده است. مارکس تاکید می­کند که  برای نمونه، نقش تعارضات اجتماعی، به ویژه تعارضات طبقاتی برای تحلیل ساختار اجتماعی  جامعه  یکی از این متد هاست. هم چنین او تاکید می­کند که تحلیل ساختار مجموعه­ی­ روند تولید اجتماعی، برای درک سایر فنومن­­های اجتماعی  مانند قوانین و مقررات،  ساختار دولت، اخلاقیات رایج و... اهمیت دارد.

   حال به کمک این مدل، چند نکته که برای درک فنومن از خود بیگانگی ضروری است بررسی می­شود . مارکس تحلیل اش را با یک مسئله­ کلاسیک علم اقتصاد آغاز می­کند، یعنی با  تئوری ارزش. مبنای تحلیل او تفاوت سنتی بین ارزش مصرف و ارزش مبادله­ی فرآورده است. ارزش مصرف یک فرآورده البته ممکن است تغییر کند، با وجود این، ارزش نیازمندی به فراورده را ارزش مصرف آن تعیین می­کند. بنابر این، ارزش مصرف وسیله­­ی تعیین ارزش ­است . مثلا ارزش مصرف آب  بستگی  به حد تشنگی انسان دارد.

   برای این که فرآورده ­ای ارزش مبادله داشته باشد، فراورده باید کالا شود. و چگونه فرآورده کالا می­شود؟ چون فلان فرآورده حاصل کار است کالا نمی ­شود. چیز­های طبیعی مثلا الماس هم می­­توانند کالا شوند. آب نیز می­­تواند کالا شود، موقعی که شخصی در صحرا مالک چاه آب است.

   فرآورده­ فقط موقعی کالا می­شود که با سایر فرآورده­­ها تناسبی داشته باشد. یعنی  موقعی که بتوان آن را با فرآورده ­ی دیگری مبادله کرد... ارزش مبادله، تعیین کننده­ی­  خصوصیت کالایی فرآورده است.[24] 

   مارکس در تحلیل نقش پول، توضیح می­­دهد که چون پول به طور عام ارزش مبادله است، می­­شود٫ آن را با هر کالایی  مبادله  کرد .

   موقعی که  فرآورده کالا می­شود،  ارزش مصرف آن از ارزش مبادله ­اش جدا می­شود. ارزش مبادله را قوانین بازار سیستم سرمایه داری ـ  مستقل از ارزش مصرف آن ـ  تعیین می­کند. مارکس در »  کاپیتال «  در تحلیل این قوانبن، به کمک متد علمی­اش فتیشیسم کالایی را در مرکز دومین تئوری از خود بیگانگی قرار می­­دهد. به طور مختصر، استدلالش این است: فرآورده از طریق مبادله با سایر فراورده­­ ها کالا می­­شود. اما فرآورده­­ها نمی­توانند به طور بی­واسطه با سایر فرآورده­ها رابطه برقرارکنند. مناسبات اجتماعی، رابطه­ی کیفیت انتزاعی ارزش مبادله مالکین کالاها را پرده پوشی می­­کند. این مناسبات اجتماعی را ـ از جمله ـ تناسب قدرت در جامعه نیزتعیین می­­کند. در سیستم بازار سرمایه داری، تولید کنندگان­ کالاها به طور مستقل از یک دیکر تولید     می­ کنند. یعنی آنها به طور خصوصی تولید می­کنند، اما آنچه تولید می­­کنند برای مصرف خصوصی خودشان نیست. آنها برای تامین نیازمندی­های جامعه تولید می­­کنند. یعنی تولید هدف اجتماعی دارد .

   به عبارت دیگر، در بازار سرمایه داری، مناسبات اجتماعی، مناسبات کالایی را پرده پوشی می­­کند. کالاها البته با هدف اجتماعی تولید می­شوند، اما آنها مالکیت خصوصی اند. و چون مالکیت کالاها در عین حال به معنای قدرت است رفته رفته همه چیز کالا       می شود.

   در جوامع  پیش از سرمایه داری نیز مبادله  فرآورده­ها وجود داشت. اما این چکونگی مبادله را مصرف مستقیم فرآورده ها تعیین می­کرد. سمت و سو و هدف  تولید، مصرف فراورده­ها بود. آن قدر تولید می­­شد که مصرف شدنی بود. فقط مازاد تولیدات مبادله    می­ شدند. اما این فراورده­ها، چون بر مبنای ارزش مصرف آنها  مبادله می­شدند،  کالا  نمی شدند.[25]

   ابتدا در جامعه سرمایه داری و از طریق ساختار بازار سرمایه داری کـــالا تسلط      می­­یابد. در این سیستم  نه تنها فراورده­ها ارزش مبادله می­یابند و به عنوان کالا فروخته  می­­شوند، بلکه تولید کننده­ی فراورده­ها ، یعنی کار انسان و کارگر نیز  زیر سلطه­ی این روند قرار می­گیرند. بنا بر نظریه مارکس، کارگر در جامعه سرمایه داری مجبور        می­شود  نیروی کارش را بفروشد تا بتواند زندگی کند. کار، تجلی شخصیت و نیازمندی او نیست، بلکه کار اجباری است. موقعی که توانایی کار کارگر شیء می­­شود، یعنی  کالای خرید و فروش می­­شود ، کارگر احساس می­­کند با کارش و با فرآ ورده­ ای که تولید کرده بیگانه شده و فعالیت و فرآورده کارش به او تعلق ندارد. مزدی که کارگر دریافت می­کند برابر است با ارزش مبادله ی نیروی کارش. هر قدر سیستم تولید سرمایه داری بغرنج تر و موفقیت آمیز تر می­شود، به همان اندازه فرد آزادی اش را از دست می­دهد و بیش از پیش برده­ی روند تولید و مهره­ ماشین غول پیکر غیر انسانی می­شود.

   » هر قدر کارگر ثروت بیشتری تولید کند، هر قدر تولیدش به  قدرت و حجم بیشتری انجامد، خودش بیش از پیش فقیر تر می­ شود

   این تحلیل مارکس  که کارگر هر چه بیشتر تولید می کند  فقیرتر می شود، در رابطه با عصری است که او زندگی کرده. اما  نباید تصور کرد که مارکس در تحلیل خود » فقـــر«  را فقط  به مفهوم اقتصادی آن به کار برده است. منطور او هم چنین  فقـر جسمانی و روانی کارگر در شرایط  روند  تولید  و بازار سرمایه داری است .

  

 ج ـ روند تقسیم کار

 

    شیوه تولید و ابزار تولید به منظور تامین نیازمندی­های فرد بستگی به امکانات موجودی است که فرد بدان دسترسی دارد.  در مراحل پیش از سرمایه داری، شیوه تولید به وضعیت جغرافیایی و آب و هوا بستگی داشت. با تکامل ابزارتولید، شیوه تولید  پیوسته بغرنج تر می­­شود. هر چه شیوه­ی تولید  بغرنج تر می­شود، همان اندازه تقسیم کار نیز بیشتر می ­شود. در ابتدایی ترین و پایین ترین مرحله­ی تکامل جامعه ، تقسیم کار بر مبنای شرایط  بیولوژی قرار داشت، مثلا  نقش کار بین مرد و زن. در آن مرحله،  و تقسیم کار بین زن و مرد به شرایط  و وضعیت طبیعی بستگی داشت ، مثلا نیرو و توانایی جسمانی .

   در جریان پیشرفت تقسیم کار دستی و کار فکری، نخستین بار تقسیم کار واقعی  پدید می­آید. این تقسیم کار انسان را وادار می­کند  نه تنها  از استعدادی که تاکنون به کار برده و بر کارش کنترل داشته صرفنظرکند، بلکه اختلاف طبقاتی پدید می­­آورد که  به تعارضات و تضادهای طبقاتی منجر می­­شود. با تشدید تقسیم کار، تعارضات و تضادهای طبقاتی شدت می­یابند. در مرحله بعدی این روند، اختلاف بین مناطق روستایی و شهری بروز می­کند. در روستا مواد خوراکی تولید می­­شوند و در شهرها فراورده ­های ضرور برای زندگی. منافع اقتصادی شهر نشینان،  مثلا بهای ارزان  مواد خوراکی،  در تضاد با منافع  روستاییان است.

    در شهرهای سده­­های میانی، تعارضات در درون حرفه­­ها و اصناف پدید می­آمد . چون فرد پیشه ور موقعی  می­توانست عضوی از صنف خود شود  که در کارش ماهر باشد . پیشه­ ور به کار دستی­اش علاقمند بود. پیشه وران  تلاش  می­­کردند  کار حرفه­ای خوبی انجام دهند. بنا بر این، پیشه وران سده­­های میانی واقعا غرق در کارشان می­شدند و  کارشان را از آن خود می ­پنداشتند. این توصیف مارکس از پیشه ور و کار پیشه وری  شاید ایدآلیستی به نظر رسد .

   چون مرحله­ی بعدی روند تقسیم کار، به توزیع فراورده­­ها و خرید و فروش فرآورده­­ها انجامید، طبقه تجار و بازرگانان پدید آمد. با رشد امکانات ارتباطات، رقابت درشهرها  برای خرید و فروش فرآورده­ها شدت گرفت.این رقابت، سبب شکوفان شدن تولیدات  مانوفاکتوری پیش از سرمایه دار شد. شیوه­ی تولید مانوفاکتوری به  سرمایه نیاز داشت. در اثر­ انباشت سرمایه، مالکیت خصوصی دگرگون شد. همین که ابزار تولید مالکیت خصوصی شود ، بین سرمایه و کار  تمایز و افتراق پدید می­آید.

 

خلاصه: روند تقسیم کار  به  دلایل  زیر سبب  محدود شدن آزادی فرد می­شود:

 ۱ ـ  تقسیم کار، به جدایی  کار دستی و کار فکری منجر می ­شود. فرد  نمی ­تواند همه­ ی استعداهایش را به کار اندازد. در جریان  رشد و پیشرفت روند صنعتی شدن، از ارزش استعداد  و مهارت کار دستی کاسته می­شود .

  ۲ ـ پیشرفت مکانیزه شدن تولید، سبب می­شود  ماشین بر کار دستی چیره شود. در نتیجه، مهارت فرد در کارش در اختیار خودش نیست. ماشین تعیین می­­کند که باید سریع تر کار کرد. پیشرفت تکنیک این تقسیم کار را پدید می­آورد.

 ۳ ـ تقسیم کار در سطح جامعه، سبب تعارض طبقاتی می­شود  که منشاء  آن مالکیت ابزار تولید به وسیله گروه خاصی است.                                                                                                                     

                                                                                                                                             

د ـ  مالکیت خصوصی  ابزار تولید  و  هومانیسم  

 

  در بررسی چگونگی پیدایش تقسیم کار، رابطه­ ی بین روند تقسیم کار با پدیده­ مالکیت خصوصی واضح شد. مارکس حتی فراتر می­رود و تقسیم کار و مالکیت خصوصی ابزار تولید را پدیده­ای یکسان تلقی نمی­­کند. مارکس معتقد است که تقسیم کار بازتاب رابطه­  معینی بین انسان و روند تولید است. اما ، مالکیت خصوصی، رابطه ­ی انسان را با روند تولید و نیز با آنچه  تولید می­کند ( فراورده ) آشکار می­­کند: انسان از هر دو، هم از روند  تولید و هم از فراورده  جدا شده است.[26]

   مالکیت خصوصی، دو کارکرد دارد: مالکیت خصوصی نتیجه بیگانه شدن کار است و در عین حال بیگانگی نوینی به وجود می­آورد.  مالکیت خصوصی، از طریق کار بیگانه شده ­ای که ­کارگر انجام می دهد پدید می­آید. یکی از علل بیگانه شدن کار( این واقعیت که فرآورده­ی کار به کسی که تولیدش می­­کند تعلق ندارد) مالکیت خصوصی است.            » بنابراین ، مالکیت خصوصی حاصل و نتیجه­ی  کار بیگانه شده است[27]

   مالکیت خصوصی بر ابزار تولید ، روند بیگانه شدن را در جامعه تسریع می­کند . بنا براین، این مالکیت خصوصی انگیزه­ی از خود بیگانه شدن است :

   »  موقعی که رشد مالکیت خصوصی به مرحله نهایی برسد ، آنگاه اسرارش آشکار می­ شود. یعنی مالکیت خصوصی از یک سو نتیجه­ی فراورده­ی کار بیگانه شده است ، ‌و از سوی  دیگر، مالکیت خصوصی  وسیله ای است  برای  بیگانه شدن  کـــار کارگران. این جاست که از خود بیگانگی  تحقق می یابد[28]

  

   این تئوری، حاوی هسته­ی تئوری استثمار کارگر است که مارکس چندی بعد ارائه داده است. خودِ مالکیت خصوصی نیست که روند استثمار کارگر را امکان پذیر می­کند، بلکه مالکیت خصوصی ابزار تولید انگیزه­ی آن است. کارگر با کارش و با تولید ارزش اضافی، انباشت سرمایه را امکان پذیر می­سازد. سرمایه­ی انباشته شده نیز دو باره سرمایه گذاری می­­شود و بدین ترتیب، امکانات استثمار بیشتر، یعنی افزایش ارزش اضافی را که مالک ابزار تولید می­تواند تصاحب کند  فراهم می­آورد. بنا براین، رابطه بین کار بیگانه شده با استثمار آشکار می­شود. الغای مالکیت خصوصی سبب  پیدایش  جامعه کمونیستی می­شود  که در آن تقسیم کار نیز منتفی خواهد شد. .

    مارکس چندی بعد  در» سرمایه« وضعیت را طور دیگری بیان می­­کند. اگر چه بایستی مالکیت خصوصی، به خصوص مالکیت ابزار تولید ملغی شود، اما تقسیم کار هم چنان باقی خواهد ماند. در « سرمایه » تکیه­­ی مارکس بر سازماندهی روند  تولید اجتماعی است، تا فرد بتواند آن را آگاهانه کنترل کند. این امر اگر چه تقسیم کار را ملغی  نمی­کند، اما کوتاه شدن مدت کار روزانه امکان پذیراست. از این پس، مارکس اصطلاح  کار بیگانه شده را  به کار نمی­برد، بلکه  به جای آن،  به نیازمندی انسان، به شرکت » ‌ فعال انسان « ، یعنی کنترل و تنظیم روند تولید اجتماعی تکیه می­­کند . اگر چه باز هم کــــار ضروری است، اما از طریق کوتاه شدن مدت کار « دنیای ضرورت » محدود تر می­شود و امکانات  شکوفایی  فرد و تحقق بخشیدن به وجود خویشتن  فراهم می­شود.

 

   مارکس چنین استنباط می­کند که روند از خود بیگانگی از سه شرط  اجتمـــاعی پدید می آید: ۱) انسان و نیروی کارش کالا می­شود. ۲) تقسیم کار. ۳) مالکیت خصوصی.

   شرایط اجتمــاعی و روند ازخود بیگانگی موجب بروز پیامدهای خاص روانی        می­شوند، یعنی  وضعیت از خود بیگانگی انسان  را می توان چنین باز شناخت :

   ۱ـ  کارگر از کار و کارکرد خودش بیگانه می­شود. او کار و کارکردش ( فرآورده اش )  را برای رفع  نیــازمندی خودش احساس نمی­کند ، بلکه کار و کارکردش اجباری است.  « کار و کارکردش به منظور برآورده کردن نیازمندی­های خودش نیست، بلکه فقط وسیـــله است  تا  نیازمندی­­های دیگران  برآورده  شود.»

۲ ـ انسان  در اثر تجربیات خودش از  نتیجـه­ی کار و کارکردش که  به  از خود بیگانگی منجر می­شود پی می­برد: « چیزی که به وسیله­ی کارش تولید شده، حال به صورت نیرویی بیگانه­ که به او ربطی ندارد وجود دارد.» هر قدر فرد بیشتر تلاش کند خویشتن  را از طریق کار خودش تحقق بخشد، همان قدر کارش غیر واقعی ­تر به نظرش می­رسد. در نتیجه، رابطه و مناسبات بین فرد و نتیجه­ی کارش ( فراورده اش)  در برابرش آشکار می­شود. درعین حال و همزمان،  رابطه و مناسبات فرد با جهان محسوس خارج، با هرآنچه در طبیعت وجود دارد، به صورت جهانی بیگانه شده به نظرش می­رسد که خصمانه  در برابرش قرار گرفته است ».

۳ ـ کارگر،  نه تنها با جهان مادی، بلکه با جامعه­ی بشری که  در تقابل با او قرار گرفته  بیگانه می­شود. او حتی با نوع بشر بیگانه می­شود. او انسانیت خود را از دست می ­دهد. از اینرو، کارگر از مناسبات اجتماعی و از امکاناتی که سایر انسان­ها  برخوردارند، جدا  شده و نسبت به آنها بیگانه می­شود.  

 

هومانیسم در تئوری های مارکسیستی

 

    اغلب، از مفهوم سوسیالیسم، ساختار جامعه­ای فهمیده می­شود  که مشخصات آن  سانترالیسم ( تمرکز اقتصاد و قدرت ) و کنترل فراگیر و همه جانبه­­ی زندگی افراد جامعه است. ما با نظر فروم که به تفصیل در پی خواهد آمد موافق هستیم که  گفته است:         » هدف سوسیالیسم از نظر مارکس رهایی انسان بود[29]

   رهایی انسان،  به معنای دگرگونی هر نوع وابستگی اجتماعی است که به نظر مارکس نتیجه­ی مالکیت خصوصی پیش از هر چیز مالکیت خصوصی بر ابزار تولید  است.

   مارکس، تقابل بین هومانیسم و ناتورالیسم را کنار می­­گذارد و  این دو را به سنتزی تبدیل می­کند که انسان و طبیعت با هم پیوستگی می­یابند .

 

مارکس در این باره نوشته است:

 

   « این کمونیسم، کمال ناتورالیسم، کمال هومانیسم‌، و کمال ناتورالیسم است. کمونیسم الغای واقعی وجود  تعارض بین انسان و طبیعت است ،  درک واقعی  تعارض بین  وجود انسان و ماهیت انسان است، درک واقعی تعارض بین شیء شدن انسان و تحقق یافتن  شخصیت خویشتن است ، درک واقعی تعارض  بین آزادی و ضرورت است ، درک واقعی تعارض  بین  فرد و  نوع انسان است. این کمونیسم،  راه  حل این معمای تاریخ  است و نشان  می دهد که چنین است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

      از خود بیگانگی انسان  

      از دیدگاه اریش فروم

 

   اریش فروم در اثرش با عنوان » ترس از آزادی«[30] که در دهه­ی چهل منتشرکرد     بر مبنای یکی از مهم­ترین نظریه­­های گئورک زیمل[31] چنین نوشت: جامعه­ صنعتی مدرن، فرد را از محدودیت­هایی که در سیستم­های اقتصادی سده­های پیشین گرفتارش شده بود رها ساخت. انسان جامعه­­ی صنعتی سرمایه داری، این آزادی نوین را به بهای انزوا و تنهایی روز افزون خود پرداخت. انسان به منظور فرار از این آزادی ناخوش­آیند، مکانیسم­های متعددی تدارک دید. یکی از این مکانیسم­ها تبعیت از خود کامگی و گوش به فرمان رهبری جذاب بود. زمینه­ی این مکانیسم، ساختار شخصیتی است  با منش سلطه گری در برابر آنهایی که خود را ضعیف و کم ارزش احساس می­کنند و خواستار اطاعت از فرمان رهبری مجرب هستند .

   فروم، مکانیسم فرار و روی آوردن به سوی شخصیت خودکامه را، در تحلیل روان شناسی اجتماعی ناسیونال سوسیالیسم آلمان به عنوان نمونه به کار می­برد. مکانیسم دیگر فرار، که چندان دراماتیک نیست، پیروی از راحت طلبی اجباری است، همانطور که برای نمونه در » جامعه­ی مصرف کننده­ی« آمریکایی­ تجلی می­یابد. این راحت طلبی،  شامل اشکال رفتار و کردار، هدف­ها، نیازمندی­ها و نوع و روشی است که این نیازمندی­ها ارضا می­شوند. این ارضای نیازمندی­ها  از طریق تولیدات صنعتی انبوه­وار مصرفی تسهیل می­شود. بنا بر نظریه فروم، پیروی از این راحت طلبی اجباری، احساس سطحی و ساده نگری تعلق به نظام است و از اینرو امنیت برقرار می­کند .

   فروم، در اثر دیگری که بعد با عنوان » انسان مدرن و سرنوشت­ او«[32] منتشر شد به همان مسئله می­پردازد، اما در این میان دیدگاهش تغییر کرده است. ناسیونال سوسیالیسم آلمان مغلوب شد. چنگ دوم جهانی نشان داد که انسان می­تواند نیروهای مخرب باور نکردنی اختراع کند و آنها را به کار ببرد. انرژی اتمی به عنوان  مخرب­ترین و خطرناک ترین وسیله­ای که تا کنون بشر بدان نایل شده است به سرحد کامل رسیده. آیا ما انسان­ها بیمار هستیم، یا در جامعه­ای بیمار به سر می­بریم؟  فروم کوشید این مسئله را تجزیه و تحلیل کند. در این رابطه مسئله­ی ازخود بیگانگی انسان نقش مرکزی ایفا می­کند.

   از جنبه­ی جامعه شناسی، سئوال فروم ـ اگر بدون تامل در نظر گرفته شود ـ شاید آدم را سر درگم کند. چون با ملاک­های عینی می­توان تشخیص داد که آیا انسان بیمار است یا نیست. اما تحلیل دقیق این سئوال نشان می­دهد که آن­ قدرها هم ساده نیست. بیماری روانی فرد را می­توان با ملاک­های عینی تشخیص داد، اما چگونه می­توان گفت چامعه بیمار است؟ تا کنون در تئوری­های جامعه شناسی، مشخصات جامعه ـ با درنظر گرفتن ملاک­های کارکردهای معینی که از پیش برای جامعه مقرر و تعیین شده ـ سازمان نیافتگی جامعه یا فقدان یک پارچگی تعریف شده . هم چنین با توجه به ملاک­های کارکردهای جامعه که از قبل تعیین شده، کارکرد جامعه رضایت بخش نیست. صرفنظر از طرح این مسئله، نظریه­ی شایع جامعه شناسی این است که مشکلات اجتماعی، به ناتوانی فرد در انطباق با جامعه وابستگی دارد. ضرورت این انطباق، پذیرش نورم­ها و ارزش­های اجتماعی، کردار و رفتار منطبق با این نورم­ها و نهاد های اجتماعی است که  بر مبنای این سیستم نورم­ها به وجود آمده­اند .

   فروم، این نظرات­ اساسی را رد می­کند. او به وجود نیازمندی­های اساسی که در کلیه افراد بشر مشترک است اعتقاد دارد. منظور او از نیازمندی­های اساسی،  نیازمندی­های ابتدایی بیولوژیکی نیست؛ چون دست کم از نقطه­ نظر جامعه شناسی موضوع بدیهی و پیش پا افتاده­ای است. یعنی همه­ی انسان­ها به خوردن و آشامیدن نیازمند هستند.   نیازمندی­های اساسی که فروم بدانها معتقد است از اینرو اساسی است چون بازتاب شرایطی است که برای» هستی انسان » تعیین کننده است. انسان در طی تکامل از وضعیت حیوانی که هارمونی و سازگاری با طبیعت مشخصه­ی آن است فاصله گرفته. در اثر این تکامل، انسان به » خود آگــــاهی« نایل شده و شناخت انسان از خودش و از طبیعت و جامعه پیوسته بیشتر شده است. این شناخت و دانش روز افزون، سبب شده موقعیت انسان بغرنج تر از آن چه در گذشته بود  بشود. همین امر احساس عدم امنیت را برمی­انگیزد . بنا براین، انسان به نایل شدن به وضعیت نوین تعــادل نیازمند است. اما نایل شدن انسان به این وضعیت در اثر نرسیدن انسان به حد کمال دشوار می­شود. توصیف فروم در باره­ی » شرایط هستی انسان«  که مبنای نیازمندی­های متعدد انسان است بسیار جالب است . محیطی که مانع برآوردن این نیازمندی­ها ست و به آن خواهیم پرداخت، سبب می­شود انسان نتواند زندگی روانی سالمی سپری کند. در چنین محیطی، به جای فراهم شدن زندگی سالم، زندگی بیمارگونه می­شود. از آنجا که نهادهای اجتماعی و ساختار جامعه مانع برآوردن این نیازمندی­ها می­شوند، باید امکانات دگرگونی در جامعه جستجو شوند. بیش از همه شرایط اساسی اقتصادی، یعنی مالکیت  وسایل تولید و توزیع فرآورده­ها باید دگرگون شوند:

 

   » تعریف سلامتی روانی نباید  انطباق فرد با جامعه باشد، بلکه برعکس، سلامتی روانی باید از زاویه­ی انطباق جامعه با نیازمندی­های انسان و نقش انسان به مثابه­ی قدرت پیش برنده یا بازدارنده به منظور شکوفان شدن سلامت روانی تعریف شود. این امر که فرد از نظر روانی سالم است  یا نیست، در وحله­ی نخست وضعیت فردی نیست بلکه به ساختار جامعه وابسته است.«[33]

 

   تکامل به نظر فروم هم چنین به این معناست که نوع انسان خصوصیات نوینی را شکوفان می­کند. این خصوصیات به نیازمندی­های نوینی منجر می­شود که بر حسب مرحله­ی تکامل برای هر فرد اهمیت اساسی دارند. جامعه­ای که  اجازه ندهد این نیازمندی­ها برآورده و تامین شوند، فردی به وجود می­آورد که روان­اش مختل شده است.  چنین جامعه ای بیمار است.

خصوصیت اجتماعی

 

   تئوری فروم بی نهایت معطوف به فرد است. این تئوری حاوی نکاتی از تحلیل روانی و تحلیل مارکسیستی است و تلاش می­کند دو نوع تفکر را با هم وفق دهد . تئوری او با تئوری فروید ـ که مبنایش وجود تعارضات غیر قابل حل بین نیازمندی­های فرد از یک سو  و درخواست­های جامعه از سوی دیگر است ـ اختلاف دارد. مبنای تئوری فروم، نیازمندی­هایی است که خود انسان آنها را درخواست می­کند  و باید مبنای ساختار جامعه ای ایدآل باشد.

   مبنای استدلال فروم تئوری خصوصیت اجتماعی است. برخلاف خصوصیت فردی که خصوصیات و استعدادهای ویژه­ی فرد معینی را در بر می­گیرد، خصوصیت اجتماعی مجموعه­ی خصوصیات و استعدادهای  اقشار، طبقات، ملیت و فرهنگ را در بر می­گیرد.  فروم توضیح می­دهد که  خصوصیت اجتماعی » هسته­ی مرکزی ساختار خصوصیتی است که اکثریت اعضای جامعه در آن اشتراک دارند[34] اما او اشاره می­کند که سخن بر سر مجموع همه­ی استعدادهایی که اکثریت جامعه دارند نیست، بلکه سخن بر سر          » ساخــــتار« جامعه است که همانند سازمانی دینامیک، خصوصیات و استعدادهایی دارد. خصوصیت اجتماعی اصطلاح آمارگیری نیست. خصوصیت اجتماعی اصطلاح نوعی ایدآل است که اهمیت اش هنگامی به بهترین وجه درک می­شود که کارکرد آن تجزیه تحلیل شود .

 

   »  نیروهای روانی اعضای جامعه چنان تحت تاثیر قرار گیرند که کردار و رفتار اعضای جامعه تصمیم آگاهانه آنها که باید از قواعد جامعه پیروی کنند یا نکنند نباشد ، بلکه اعضای جامعه طوری رفتار کنند که شایسته است آن چنان رفتار کنند  و در رفتارشان رضای خاطری را که مناسب با مقتضیات آن جامعه است احساس کنند. به عبارت دیگر، کارکرد خصوصیت اجتماعی دراین است که انرژی­های انسان  در چارچوب جامعه موجود چنان شکل گیرد و هدایت شود که  تداوم کارکرد جامعه تضمین شود .« [35]

 

       تحلیل اصطلاح » خصوصیت اجتماعی « نزدیک است به اصطلاح » انتظار داشتن از نقش­هایی  که  در ذهن باقی می­مانند.«  دراین جا سخن بر سر انتظار داشتن از نقش­هایی است که آموخته و پذیرفته شده اند و از اینرو کردار و رفتار فرد را تعیین می­کنند ـ  بی آنکه فرد هرگز در باره­ی علت و انگیزه­ی آنها فکر کرده باشد. برای نمونه می­توان تمام انتظارات از نقش­هایی که در جامعه­ی ما برای نقش زنان عادی است به عنوان      »  خصوصیت اجتماعی زن«  تلقی شود . نمونه­ی دیگر فنومنی است که  وبر آن را      » روح سرمایه داری« می­نامد. این فنومن، تجلی این واقعیت است که کــار در جامعه به مثابه­ی نیازمندی، به عنوان وظیفه­ای بدیهی تلقی­ می­شود. تا موقعی که جامعه­ی صنعتی چنین تصوری را بر طبقه­ی کارگر برمی­انگیزد، می­شود گفت این فنومن بخشی از         » خصوصیت اجتماعی طبقه کارگر« است. فروم در این باره می نویسد:

   » نظام سرمایه داری فقط  با انسان هایی می­تواند برقرار بماند که آماده اند کار کنند، تابع دیسیپلین و وقت شناس اند و علاقه­ی عمده­ شان  پول درآوردن و مبادله است. در اواسط قرن نوزدهم، نظام سرمایه داری به انسان­هایی نیازمند بود که  با شور و اشتیاق مایل بودند  پول خرج کنند  و کالا مصرف کنند.«[36] 

 

   خصوصیت اجتماعی از طریق روند تربیت شکل می­گیرد. این خصوصیت از طریق تاثیر و نفوذ ایدئولوژی به وسیله­ی رسانه­های عمومی، ادبیات و مذهب و ... برقرار و تثبیت می­شود . از اینرو تربیت کودکان نقش قاطعی ایفا می­کند، زیرا در دوره­ی کودکی زمینه برای جنبه­ی مهم خصوصیات اجتماعی پایه­گذاری می­شود. متدهای آموزش و پرورش اجباری نیستند. این متدها به وسیله ساختار جامعه تعیین می­شوند. در این روند، مادر و پدر و خانواده نقش مهمی ایفا می­کنند. فروم توضیح می­دهد که این تئوری خصوصیت اجتماعی، با تئوری لیبیدوی فروید [ شهوت جنسی،  انرژی غریزه­ی جنسی ] فرق می­کند. تئوری فروید فقط مقداری از این انرژی برای انسان  قایل است. افزون براین، او فرض می­کند پرنسیپ لیبیدو، اصولا و در اساس، کردار و رفتار انسان را اداره می­کند. بنا بر تئوری فروید، مبنای ساختار شخصیت انسان، شکوفایی و دگرگونی  لیبیدو از طریق سازگاری و انطباق فرد با پرنسیپ واقعیت است. 

   درک تئوری مارکسیستی از » زیر بنای مادی« و» رو بنای ایدئولوژی« برای فهم اصطلاح » خصوصیت اجتماعی«  فروم اهمیت دارد. خصوصیت اجتماعی، عضو رابط  بین زیر بنای اجتماعی ـ اقتصادی و تصورات و ایدال هایی است که در جامعه­ی ما غالب هستند.

                                                              تصورات و ایدآل ها

                                                               ¯              ­                                                                              

                                                            خصوصیت اجتماعی

                                                              ¯               ­

                                                            زیر بنای اقتصادی 

 

 

   تاثیری که از شرایط اقتصادی ناشی می­شود از طریق واسطه­ی خصوصیت اجتماعی به روبنا منتقل می­شود. این تاثیر هم چنین در جهت متقابل نیز مؤثر است. این مکانیسم feed-back  ( واکنش)، فاکتور مهمی برای خصوصیت اجتماعی است. برای توصیف خصوصیت اجتماعی فرد در جوامع سرمایه داری پیش­رفته، باید دگرگونی­های این جوامع در سده­ی اخیر را درک کرد. خصوصیت اجتماعی در قرن نوزدهم که معطوف به رقابت و تملک بود،عبارت بود از بهره کشی، خود کامگی،  تجاوز و ستیزه جویی و فرد گرایی. [37]

      تکامل شتابان تکنیک به دگرگونی­های جدی منجر گردید . تمرکز سرمایه و قدرت موجب این دگرگونی­ها در عرصه­ی اقتصاد شد. شاخص مؤسسات غول آسا با کارگران بسیار زیاد، جداشدن مدیریت مؤسسه از مالک مؤسسه است. این امر، مشکلات خاصی پدید می­آورد: گروهی متخصص و مدیر، مؤسسه­ای غول آسا را کنترل می­کنند، بی آن­که مالک آن باشند. وظیفه­ی اصلی آن­ها دستکاری در ارقام و اشخاص است. دگرگونی تکنیکی موجب تولید انبوه­وار فراورده­ها می­شود که این خود مصرف توده­های مردم را امکان پذیر می­سازد. اما تولید انبوه­وار فرآورده­ها به انبوه مصرف کننده نیاز دارد تا مؤسسه نه تنها بتواند در همان سطح تولید باقی بماند بلکه حجم تولید افزایش یابد.      با تبلیغات تلاش می­شود مصرف افزایش یابد و پا به پای این وضعیت، سطح زندگی ـ  به ویژه سطح زندگی طبقه­ی کارگر ـ  ارتقا یابد.

    دو وضعیت دیگر نیز، نمودار خصوصیت جامعه­ی صنعتی سرمایه­داری است: یکی وضعیتی است که  وبر آن را » محاسبه­ی صرفه­جویی ( راسیونال)« نامیده و دیگری وضعیتی است که فروم » آبستراکسیون (انتزاع) « نامیده. اصطلاح اخیر مربوط  به شکاف در روند تولید است که در جریان تقسیم شتابان کار به وقوع می­پیوندد. این روند تولید، آن محتوای مشخص تولید را که پیشه وری سده­های میانی داشت دیگر ندارد. پیشه­ور یا استاد کار برای مشتری­های معینی که شخصا آنها را می­شناخت  تولید می­کرد. فرآورده­ها تبدیل می­شدند به ارزش مبادله­ی. این نظرات در آثار هگل و مارکس نیز دیده می­شوند.

 

خصوصیت اجتماعی و از خود بیگانگی

 

   اکنون فروم سئوال می­کند: خصوصیت اجتماعی جامعه­ای که شرایط اجتماعی و اقتصادی آن بیان شد چگونه است؟

   پاسخ او این است که خصوصیت اجتماعی چنین جامعه­ای از خود بیگانه بودن است. فروم این اصطلاح را در اهمیت روان شناختی اش به کار می­برد. یعنی « از خود بیگانه بودن » که با « از خود بیگانگی » تفاوت دارد . اصطلاح اولی  وضعیت روانی است در حالی که اصطلاح  دوم روندی اجتماعی است.